جدول جو
جدول جو

معنی راهی کردن

راهی کردن
روانه کردن، به راه انداختن
تصویری از راهی کردن
تصویر راهی کردن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با راهی کردن

راهی کردن

راهی کردن
روانه ساختن. عازم کردن. گسیل داشتن. فرستادن. به رفتن داشتن.
- راهی کردن کسی را، روانه ساختن وی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

واهی کردن

واهی کردن
سست کردن سست کردن: (... چهارصد سال بگذشت و گردش چرخ و حوادث دهر قواعد آنرا واهی نتوانست کرد)
واهی کردن
فرهنگ لغت هوشیار

راضی کردن

راضی کردن
خرسند و شادمان کردن. (ناظم الاطباء). مسرور کردن. خشنود ساختن، قانع کردن. وادار بقبول کردن. قبولانیدن: همگنان را راضی کردم مگر حسود را. (گلستان).
مرا ببند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سر رشته در رضای تو بست.
حافظ.
، مطمئن نمودن و خاطر جمع کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

رادی کردن

رادی کردن
جوانمردی و بخشندگی کردن: آسمان آن سال هیچ رادی نکرد بباران. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 460). رجوع به رادی شود
لغت نامه دهخدا

راه کردن

راه کردن
کنایه از نفوذ کردن، رخنه کردن، راه رفتن، طی طریق کردن، راه باز کردن، راه دادن
راه کردن
فرهنگ فارسی عمید

رای کردن

رای کردن
قصد کردن. آهنگ کردن. عزم کردن. اراده کردن. بر سر آن شدن. تصمیم گرفتن. مصمم شدن:
رای ملک خویش کن شاها که نیست
ملک را بی تو نکویی و براه.
بوالمثل.
مکن ای برادر به بیداد رای
که بیداد را نیست با داد پای.
فردوسی.
خردمند کسری چنین کرد رای
کزآن مرز لختی بجنبد ز جای.
فردوسی.
کنون تو چه جویی درین کوهسار
چرا کرده ای رای این کارزار.
فردوسی.
شنیدم که چون ما ز پرده سرای
بسیجیدن راه کردیم رای
سپهدار بگزید نستود را
جهانجوی بی تار و بی پود را.
فردوسی.
آن مهتری که بخت بدرگاه او بود
چون رای او کنی و بدرگاه او روی...
فرخی.
هر جایگه که رای کند دولتش رفیق
هر جایگه که روی کند بخت رهنمای.
فرخی.
رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل بشمشیر گران کار گران.
منوچهری.
بر لشکر زمستان نوروز نامدار
کرده ست رای تاختن و قصد کارزار.
منوچهری.
از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیمست که رای تو کند.
منوچهری.
شهنشه کرد با دل رای نخجیر
که باشد در بهاران خانه دلگیر.
(ویس و رامین).
بونصر مشکان گفت: روز آدینه بوده است و دانسته است (خواجه احمد حسن) که خداوند (مسعود) رای شکار کرده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 162).
بنزد پدر شد بت دلربای
نشستند و کردند هر گونه رای.
اسدی.
کنون گر بباده دلت کرد رای
ازایدر بدین باغ خرم گرای.
اسدی.
نکند باز رای صید ملخ
نکند شیر عزم زخم شکار.
؟ (از کلیله و دمنه).
خیز و رای صبوح دولت کن
بین که خصمانْت را خمار گرفت.
انوری.
هرکه جز بندگیت رای کند
سر خود را سبیل پای کند.
نظامی.
چو آمد ز ما آنچه کردیم رای
تو نیز آنچه گفتی بیاور بجای.
نظامی.
چو دانست کوهست خلوتگرای
پیاده به خلوتگهش کرد رای.
نظامی.
سکندر ز چین رای خرخیز کرد
در خواب را تنگ دهلیز کرد.
نظامی.
آن جهود سگ ببین چه رای کرد
پهلوی آتش بتی برپای کرد.
مولوی.
هرشب اندیشۀ دیگر کنم و رای دگر
که من از دست تو فردا بروم جای دگر.
سعدی.
- رای کردن سوی (زی) جایی، آهنگ کردن بدانسوی:
بزد کوس رویین و هندی درای
سواران سوی رزم کردند رای.
فردوسی.
چو دیدی بگویش کزین سو گرای
ز نزدیک ما کن سوی خانه رای.
فردوسی.
سوی کشور هندوان کرد رای.
فردوسی.
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس
روز آن آمد که تایب رای زی صحرا کند.
منوچهری.
گر روی نهد شاه سوی شهر سپاهان
ور رای کند شاه سوی شهر نشابور.
امیر معزی.
سوی کشور خویشتن کرد رای
که رسم نیا را بیارد بجای.
نظامی.
رها کرد خاقان چین را بجای
دگرباره سوی سفر کرد رای.
نظامی
لغت نامه دهخدا