جدول جو
جدول جو

معنی بالاکشیده

بالاکشیده
قدبلند، بلندبالا، بالابلند
تصویری از بالاکشیده
تصویر بالاکشیده
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با بالاکشیده

بلاکشیده

بلاکشیده
متحمل بلاشده. رنج دیده. سختی دیده. و رجوع به بلا کشیدن شود
لغت نامه دهخدا

بالا کشیدن

بالا کشیدن
بالا کردن. ببالاآوردن. برآوردن، چنانکه آب را از چاه. مقابل پایین فرستادن. از پستی به بلندی برآوردن چیزی. برکشیدن.
- بالا کشیدن چراغ، فتیلۀ آنرا بالا آوردن. برکردن فتیله را از مخزن بسوی شعله تا بیشتر سوزد و افروزد و روشن شود.
- بالا کشیدن دماغ، آب بینی را بالا کشیدن. با نفس آب بینی فرودآینده را بسوی بالا بردن.
- بالا کشیدن شعله، فروزانتر شدن آن:
مرد را پامال خواری میکند طغیان حرص
شمع کوته میشود چون شعله بالا میکشد.
آقازمان واضح (از آنندراج).
لغت نامه دهخدا

بال کشیدن

بال کشیدن
کشیدن بال. ممتد ساختن بال. گشودن و گستردن بال.
لغت نامه دهخدا

بازکشیده

بازکشیده
پهن شده. گسترده شده: چون میان سرای برسیدم (احمد بن ابی داود) یافتم افشین را بر گوشۀ صدر نشسته و نطعی پیش وی فرود صفه بازکشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171)، سخن گفته را اعاده کردن. (ارمغان آصفی). دوباره گفتن. (ناظم الاطباء). تکرار کردن. اعادۀ سخن کردن. واگویه کردن:
شو این نامۀ خسروان بازگوی
بدین جوی نزد مهان آبروی.
فردوسی.
شنیده سخنها همه بازگفت
نه بر آشکارا که بر راز گفت.
فردوسی.
آنچه رفته بتمامی با وی بازگفتم. (تاریخ بیهقی). بازگشتم و به استادم بازگفتم که چه رفت. (تاریخ بیهقی).
دگر گر با کسی کردی نکویی
نباشد نیکوئی گر بازگوئی.
ناصرخسرو.
گفت اگرنه آنستی که تو هنوز خردی و این ادب نیاموخته ای من ترا امروز مالشی دادمی که بازگفتندی. (نوروزنامه).
بحسب حال من پیش آورد ساز
بگوید آنچه من گویم بدو باز.
نظامی.
کسی را دل دهد کاین راز گوید
نبیند ور ببیند بازگوید.
نظامی.
میندیش آنچه نتوان گفتنش باز
که نندیشیده به ناگفتنی راز.
نظامی.
گفت هر رازی نشاید بازگفت
جفت طاق آید گهی گه طاق جفت.
مولوی.
گفت طوطی ارمغان بنده کو
آنچه دیدی آنچه گفتی بازگو.
مولوی.
تکش با غلامان یکی راز گفت
که این را نباید بکس بازگفت.
سعدی (بوستان).
و منع کردن امام او را از صحبت شریف خود بسبب سید ابوالحسن بازگفت. (تاریخ قم ص 212).
- حال بازگفتن، بیان کردن. (ناظم الاطباء).
- اخبار و قصه و داستان بازگفتن، روایت کردن. حکایت کردن: استادم... گفت چه کردی... حال بازگفتم. (تاریخ بیهقی). با این دو تن خالی کردند و حالها (بازگفتند) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). آمد تازان تا نزدیک احمد حسن و حال بازگفت. (تاریخ بیهقی).
پیش خداوند خرد بازگوی
راست همه قصه و اخبار خویش.
ناصرخسرو.
گاو قصۀ خود بازگفت. (کلیله و دمنه). پرسیدند چگونه بود آن داستان بازگوی. (سندبادنامه ص 80).
بنزدیک شکر شد کام و ناکام
به شکر بازگفت احوال بادام.
نظامی.
با بلبل مست راز گوید
غمهای گذشته بازگوید.
نظامی.
اهلی نه که قصه بازگوید
یاری نه که چاره بازجوید.
نظامی.
این ندارد آخر از آغاز گو
رو تمام آن حکایت بازگو.
جز فلاطون خم نشین شراب
سر حکمت به ما که گوید باز؟
حافظ.
پس من قصه با پدر بازگفتم. (تاریخ قم ص 232).
، قرائت کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا