گردآمدن. دور هم جمع شدن. مجلس ترتیب دادن. انبوه شدن: پریچهره هر روز صد چنگ زن بشادی بدرگه شدی انجمن. فردوسی. چو نزدیک کاوس شد پیلتن همه سرفرازان شدند انجمن. فردوسی. همه نامداران شدند انجمن چو دستان و چون قارن رزم زن. فردوسی. سپه سر بسر بر در پیلتن ز کشمیر و کابل شدند انجمن. فردوسی. - انجمن شدن بر کسی یا چیزی، بدوراو جمع شدن. در گرد وی فراهم آمدن و بر او جمع شدن: در کاخ بگشاد فرزند شاه بر او انجمن شد ز هر سو سپاه. فردوسی. بخاک اندر آمد سر تاجدار بر او انجمن شد فراوان سوار. فردوسی. چو ضحاک بر تخت شد شهریار برو سالیان انجمن شد هزار. فردوسی. در جادوییها به افسون ببست بر او سالیان انجمن شد دو شست. فردوسی. همه خیل کابل شدند انجمن بر آن کشته پیلان پولادتن. (گرشاسب نامه)
گرد آمدن. جمع شدن: چو گشت انجمن لشکر از کشورش سواران جنگ آور از لشکرش. فردوسی. چو گشتند پرمایگان انجمن ز لشکر هر آن کس که بد رای زن... فردوسی. - انجمن گشتن بر کسی، دور سراو گرد آمدن: چو کاوه برون شد ز درگاه شاه بر او انجمن گشت بازارگاه. فردوسی. بگشتاسب دادند گرزی گران بر او انجمن گشته آهنگران. فردوسی