جدول جو
جدول جو

معنی دست یازیدن

دست یازیدن
دست دراز کردن به سوی چیزی
تصویری از دست یازیدن
تصویر دست یازیدن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با دست یازیدن

دست یازیدن

دست یازیدن
یازیدن. دست دراز کردن. دست درازی کردن:
بزور کیانی بیازید دست
جهانسوز مار از جهانجوی جست.
فردوسی.
استکفاف، دست بسوی کسی یازیدن از بهر گریه. (دهار). رجوع به یازیدن شود
لغت نامه دهخدا

دست خائیدن

دست خائیدن
دست خاییدن. گزیدن دست به دندان. رجوع به دست خاییدن شود
لغت نامه دهخدا

دست خاییدن

دست خاییدن
دست گزیدن. به دندان گرفتن دست به علامت حسرت و پشیمانی. اظهار پشیمانی کردن. (دهار) :
دست خائی بعد ازآن تو کای دریغ
این چنین ماهی بد اندر زیر میغ.
مولوی.
همه نخلبندان بخایند دست
ز حیرت که نخلی چنین کس نبست.
سعدی.
همچنین مرد جاهل سرمست
روز درماندگی بخاید دست.
سعدی.
اگر این شکر ببینند محدثان شیرین
همه دستها بخایند چو نیشکر به دندان.
سعدی.
کسی کو آزمود آنگاه پیوست
نباید بعد از آن خاییدنش دست.
اوحدی (ده نامه)
لغت نامه دهخدا

دست مالیدن

دست مالیدن
بسودن. پرواسیدن. برمجیدن. تمسح. تمسیح. (منتهی الارب) : مشن، دست مالیدن برچیزی درشت. (منتهی الارب). مث،دست در چیزی مالیدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی).
- دست به دست مالیدن، کنایه از تأمل و تأخیر در کار است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). دیر کشانیدن کاری. مماطله. مسامحه. در کاری دیر کردن. دست بدست کردن. دست دست کردن:
اکنون که نیامدبه کفت مال و شدت عمر
ای بی خرد این دست بدان دست همی مال.
ناصرخسرو.
گفتم تفنگ را به من ده، آنقدر دست به دست مالید تا کبک پرید. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ، عملی که برای ابراز اسف یا حسرتی کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دست تغابن بر یکدیگر همی مالید. (گلستان سعدی).
، محو کردن. ستردن:
هر سخنی کز ادبش دوری است
دست برو مال که دستوری است.
نظامی (مخزن الاسرار ص 179)
لغت نامه دهخدا

دست سائیدن

دست سائیدن
دست ساییدن. رجوع به دست ساییدن در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا

دست ساییدن

دست ساییدن
دست سائیدن. دست سودن. با دست لمس کردن. دست زدن. پرداختن:
به چیزی که بر ما نیاید شکست
بکوشید و با آن بسایید دست.
فردوسی.
پاینده باد عمرت، فرخنده باد روزت
تا با نبید و ساغر پیوسته دست سایی.
فرخی
لغت نامه دهخدا

دست گزیدن

دست گزیدن
دریغ خوردن افسوس خوردن تاسف داشتن، آنچه که با دست آنرا انتخاب کرده باشند دست چین، منتخب بر کزیده، آنکه پیوسته خواهد در مسند و در صدر مجلس نشیند، اسب جنیبت اسب کوتل
فرهنگ لغت هوشیار