بمعنی خل است که کجی باشد، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، خمیده، (یادداشت مؤلف) : دین اﷲ را تباه کند زلفک خول و آن رخان چو ماه، (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
پرنده ای است کوچکتر از گنجشک و آن بغایت بلندپرواز و تیزپرمی باشد و بعضی چکاوک را گفته اند. (برهان قاطع). صِفَّرِد. قبره. قنبره. (السامی فی الاسامی) : خول طنبوره تو گویی زند ولاسکوی از درختی بدرختی شود و گوید آه. منوچهری. - امثال: خولی بکفم به که کلنگی بهوا، نظیر: یک گنجشک به دست به از صد گنجشک به درخت. ، غلیواج، دراج سفید. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لاغر. ضعیف. نحیف. کم گوشت. ضد فربه، {{اِسم}} دراج سفید. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)، بن کام لگام. (منتهی الارب). اصل فأس اللجام. (اقرب الموارد) (از لسان العرب)، عطایای الهی از نعمتها و بندگان و کنیزان و در آن واحد و جمع و مذکر و مؤنث یکسان است ولی بعضی ها را عقیده بر آن است که واحد آن خائل می باشد. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)، خدم و حشم. نوکر. خدمتکار. (یادداشت مؤلف) : خورشید یک ستاره ندارد بهمرهی او از ستاره بیش خدم دارد و خول. سوزنی. حین اراد الابرش الکلبی ان یسوی علیه (علی هشام) ثوبه، فقال هشام: انا لم نتخذ الاخوان خولا. روی براه آورد و روانه شد با خواص خدم و خول خویشتن. (المضاف الی بدایع الازمان ص 46). و آن گزلی خان کهن کافری ظالمی است که... در نشابور از قطع طرق... تحاشی ننموده و حشم و خول خود را ازین منکر نهی ناکرده. (المضاف الی بدایع الازمان). او را با هیبتی تمام از خیل و خول و فوجی از سوار و پیاده دو نوبت به مکران فرستاد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 5). و محل خدم و خول او را هر یک به نزدیک یکی از افراد تعیین کرد. (از جهانگشای جوینی). (تاریخ ابن عساکر ج 2 ص 116). از میان خدم و خول او را درربود و بوطن خویش برد. (سندباد نامه)، جَمعِ واژۀ خولی