جدول جو
جدول جو

معنی نهان داشتن

نهان داشتن
پنهان کردن، پوشیده داشتن
تصویری از نهان داشتن
تصویر نهان داشتن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با نهان داشتن

نهان داشتن

نهان داشتن
مخفی کردن پوشیده داشن: (استاد... بدان بند (پند) غریب که از وی نهان داشتنه بود با او در آویخت)
نهان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پنهان داشتن

پنهان داشتن
پوشیدن نهفتن نهان کردن پنهان ساختن پنهان داشتن راز کردن اسرار اخفاء کنم کتمان. یا رو پنهان کردن، خود را از داین یا محصل و مامور دیوانی و امثال آن نهفتن، یا روی در پرده تراب پنهان کردن، مردن
فرهنگ لغت هوشیار

نهان داشته

نهان داشته
مخفی کرده پوشیده داشته، زن مستوره:جمع نهان داشتگان: (ای نهان داشتگان، موی ز سر بگشایید، وز سر موی سر آغوش بزر بگشایید خ) (خاقانی. سج. 161)
نهان داشته
فرهنگ لغت هوشیار

پنهان داشتن

پنهان داشتن
پوشیده داشتن. مستور داشتن. اخفاء. تزکین. اکتتام. (منتهی الارب). الطاط. (منتهی الارب). تخبئه. تخبیه. (تاج المصادر بیهقی). کتم. کتمان. مکاتمه. استخفاء. اسرار. اهماج: این حدیث را پنهان دار و با کسی مگوی که سخت بد بود. (تاریخ بیهقی ص 685). فضل را هر چند که پنهان دارند آخرآشکار شود چون بوی مشک. (تاریخ بیهقی). این خبر را پنهان داشته و آشکار نکردند. (تاریخ بیهقی ص 288).
راز پنهان نداشت هیچ نسیب
در غم و علت از حبیب و طبیب.
سنائی.
بیار آن ماه را یکشب در این برج
که پنهان دارمش چون لعل در درج.
نظامی.
سخنی دارم و آن از تو ندارم پنهان
ز آنکه هرگز نکند سوخته پنهان آتش.
اثیر اومانی
لغت نامه دهخدا

نشان داشتن

نشان داشتن
علامت داشتن. مشخص بودن، خبر داشتن. آگاه بودن. (یادداشت مؤلف) :
نه ز او زنده نه مرده دارم نشان
به چنگ نهنگان مردم کشان.
فردوسی.
چنین گفت خسرو که ای سرکشان
ز بهرام چوبین که دارد نشان.
فردوسی.
، مطلع بودن:
یکی کودکی خرد چون بی هشان
ز کار گذشته چه دارد نشان.
فردوسی.
، سراغ داشتن. (یادداشت مؤلف) : و جنگی درپیوست که هرگز مانند آن کس نشان نداشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 47).
- نشان داشتن از چیزی، از آن بهره داشتن. از آن نصیبی داشتن:
بنشین و دل از هوای خوبان بنشان
کاین قوم ز مردمی ندارند نشان.
اثیر اخسیکتی.
رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن مهر من در دل نشان.
مولوی.
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو بجز سخن دلستان دوست.
سعدی.
دو دیگرسواری ز گردنکشان
که از رزم دیرینه دارد نشان.
فردوسی.
- نشان داشتن از...، از آن باخبر بودن. در آن ماهر بودن:
از ایشان گزین کرد گردنکشان
کسی کو ز نخجیر دارد نشان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

نان داشتن

نان داشتن
دارای نان بودن، اسباب معاش رافراهم داشتن، سودمند بودن فایده داشتن
فرهنگ لغت هوشیار

نان داشتن

نان داشتن
ناندار بودن. نانداری. رجوع به ناندار شود، سودمند بودن. فایده داشتن.
- امثال:
اگر برای من آب ندارد برای تو نان دارد، معاش ترا تأمین می کند
لغت نامه دهخدا

دندان داشتن

دندان داشتن
دارای دندان بودن، چشمداشت داشتن توقع داشتن، کینه ورزیدن، در کاری بسیار جد شدن و اقدام کردن
فرهنگ لغت هوشیار