تشکچه ای که پس از دم کردن برنج در روی دیگ می گذارند، در موسیقی آوازه خوانی که به متابعت آوازه خوان دیگر آواز بخواند تا او نفس تازه کند، در موسیقی آوازخوان
آنکه غم کشد. غمناک. غمدار. غمزده. غمدیده. غمرسیده: چو پیروزه گشته ست غمکش دل من ز هجران آن دو لب بهرمانی. ابوالحسن بهرامی. در سایۀ آن زلف مشوش که تراست ای بس دل سرگشته و غمکش که تراست. انوری. میی کوست حلوای هر غمکشی ندیده بجز آفتاب آتشی. نظامی (از آنندراج)