روی سرخ داشتن. قرمزی چهره داشتن: امروز سرخ رویی من دانی از چه خاست زآن کآتش نیاز دمیدم به صبحگاه. خاقانی. مغ را که سرخ رویی از آتش دمیدن است فرداش نام چیست سیه روی آن جهان. خاقانی. گل بوستان رویت چو شقایق است لیکن چه کنم به سرخ رویی که دلی سیاه داری. سعدی. ، شادابی. صحت و سلامت: سرخ رویی ز آب جوی مجو زانکه زردند اهل دریابار. سنائی. طبیبی که خود باشدش زرد روی از او داروی سرخ رویی مجوی. سعدی. شراب از پی سرخ رویی خورند وز او عاقبت زردرویی بَرند. سعدی. ، گشاده رویی: در کسانی که نیکویی جویی سرخ رویی است اصل نیکویی. نظامی. ، رونق. خرمی: در بهار سرخ رویی همچو جنت غوطه داد فکر رنگین تو صائب خطۀ تبریز را. صائب. ، عزت و آبرو و حرمت و اعتبار. (آنندراج)
سرخ رو. که چهرۀ او سرخ باشد: یعنی ز صبح صادق انعام شمس دین از شرم سرخ روی شفق وار میروم. خاقانی. در بوستانسرای تو بعد از تو کی بود خندان انار و تازه به وسرخ روی سیب. سعدی. مرد را شرم سرخ روی کند خلق را خوب خلق و خوی کند. اوحدی. هرکس از اهل آبه که اورا بینی سرخ روی و ازرق چشم. (تاریخ قم ص 81). ، سرفراز. مباهی. خرسند. خوشحال. خرم. فخرکننده. نازان: خان را به خانه بازفرستاد سرخ روی با خلعت و نوازش و با ایمنی بجان. فرخی. زیرا که سرخ روی برون آمد هرکو به پیش حاکم تنها شد. ناصرخسرو. و من بنده بدان مسرور و سرخ روی گشتم. (کلیله و دمنه). گر نگوید بدل مرادش هست که سوی خانه سرخ روی رود. سوزنی. بهمه حال اسیری که ز بندی برهد سرخ روتر ز امیری که گرفتار آید. سعدی