جدول جو
جدول جو

معنی سربلند کردن

سربلند کردن
کنایه از سربلند گردانیدن
تصویری از سربلند کردن
تصویر سربلند کردن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با سربلند کردن

سر بلند کردن

سر بلند کردن
سر بر افراشتن، خود نمایی کردن عرض وجود کردن، افتخار کردن
سر بلند کردن
فرهنگ لغت هوشیار

سر بلند کردن

سر بلند کردن
بلند کردن سر خود، سر برافراشتن، سر برداشتن
سر بلند کردن
فرهنگ فارسی عمید

دربند کردن

دربند کردن
در قید کردن اسیر و محبوس. (ناظم الاطباء). مقید کردن. محبوس کردن. زندانی کردن:
دربند مدارا کن و دربند میان را
دربند مکن خیره طلب ملکت دارا.
ناصرخسرو.
یکی آیینه و شانه درافکند
به افسونی به راهش کرد دربند.
نظامی.
زآنکه آوازت ترا دربند کرد
خویش او مرده پی این پند کرد.
مولوی.
، سد باب کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

بلند کردن

بلند کردن
برداشتن چیزی و بالا بردن، برافراشتن (بناو مانند آن)، راست کردن (قد و قامت)، آماده کردن پسر یا دختر یا زنی برای مباشرت با او، دزدیدن، بزرگ کردن، دراز کردن، برخیزاندن، بیدار کردن از خواب
فرهنگ لغت هوشیار

سرند کردن

سرند کردن
غربال کردن (غلات خاک و شن زغالء غیره) به وسیله سرند
سرند کردن
فرهنگ لغت هوشیار

بلند کردن

بلند کردن
برافراشتن، بالا بردن، برداشتن چیزی از زمین یا از جایی
بلند کردن
فرهنگ فارسی عمید