خون فشاننده. آنکه خون افشاند. (یادداشت مؤلف). خونریزنده. خونریز: ز بهر سیاوش بدم خون فشان فرنگیس را جو از اینها نشان. فردوسی. پادشاه شرقی و تیغ جهانگیر تو هست خون فشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب. سوزنی. چون روز کشید دهرۀ عدل شب زهرۀ خونفشان برافکند. خاقانی. چرخ گویی دکان قصابی است کز سر تیغ خون فشان برخاست. خاقانی. آمد شد ملائکه از بهر قبض روح چون بنگریم دیدۀ ما خونفشان شود. سعدی. چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود چه دانستم که این دریاچه موج خون فشان دارد. حافظ. - چشم خونفشان، چشمی که بسیار گرید. دیدۀ خونفشان: خیال ترک من هر شب شبیخون آورد بر من چو جسم خستگان چشمم همه شب خونفشان دارد. عمعق بخاری. ، خونریز. سفاک. ظالم. (ناظم الاطباء)
خون فشان. خون افشاننده: بمغز قصد سر تیغهای آینه رنگ بدیده قصد سرنیزه های خون افشان. عنصری. دیده خون افشان و لب آتش فشانست از غمت الحق ار انصاف خواهی جای آنست از غمت. خاقانی. مرا چشمی است خون افشان ز دست آن کمان ابرو جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو. حافظ. سپهر برشده پرویزنی است خون افشان که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است. حافظ