جدول جو
جدول جو

معنی پژولاننده

پژولاننده
افسرده کننده، رنجه کننده
تصویری از پژولاننده
تصویر پژولاننده
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با پژولاننده

پژولانیدن

پژولانیدن
پژمرده کردن، رنجه کردن، نرم گردیدن، پژولیدن
پژولانیدن
فرهنگ فارسی معین

پروراننده

پروراننده
آن که پرورد. آن کس یا چیز که سبب پرورش شود. مربّی. تربیت کننده. بزرگ کننده:
سیاوخش راپروراننده بود
بدو نیکوئیها رساننده بود.
فردوسی.
نخستین که آیدش نیروی جنگ
همان پروراننده آرد بچنگ.
فردوسی.
بدان پروراننده گفت ای پدر
نیاید ز من گازری کارگر.
فردوسی.
بهر سو همی رفت خواننده ای
که بهرام را پروراننده ای.
فردوسی.
همه بچه را پروراننده اند
ستایش به یزدان رساننده اند.
فردوسی.
، بوجودآورنده:
برآرندۀ گرد گردان سپهر
همو پرورانندۀ ماه و مهر.
عنصری.
، غذادهنده
لغت نامه دهخدا