گنده دماغ. متکبر. سرکش: تو گنده مغز شعری و او گنده مغز شرع با وی به گنده مغزی همچون ترازویی. سوزنی. با آن دو گنده مغز بود حشر آن کسی کز دست دیو خورده بود کوکنار و بنگ. سوزنی (دیوان چ 1338 ص 233). ماخولیا گرفته و مصروع و گنده مغز زرداب خورده چون عسلی پیس چون زنار. سوزنی. گر نبودی جذب موش گنده مغز عیشها کردی درون آب چغز. مولوی
تکبر کردن و سخنان متکبرانه گفتن. (برهان) : اگر می رود در پی این سخُن بدین گفتگو گنده مغزی مکن. سعدی (از رشیدی و آنندراج). ، هرزه و یاوه بر زبان راندن و درشتی و کج خلقی نمودن. (برهان). - گنده مغزی کردن. رجوع به گنده مغزی شود
کسی که خوی و نم زیر بغلش بسیار بدبو باشد. اَذفَر. ذَفِر. (منتهی الارب). اِصَن ّ: با زبان معنوی گل با جعل هر زمان گوید که ای گنده بغل. مولوی. - امثال: گنده بغل را چه سود عنبر و لادن ؟ میرزا ابوالحسن جلوه (از امثال و حکم ج 3 ص 1327)