آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، ناگُزِر، لابُد، بِه ضَرورَت، لاجَرَم، ناگُزَرد، ناکام و کام، چار و ناچار، خوٰاه ناخوٰاه، ناگُزیر، لامَحالِه، خوٰاه و ناخوٰاه، کام ناکام، لاعَلاج، ناچار، ناگُزِران، خوٰاهی نَخوٰاهی
ناکامانه. ناکام. (فرهنگ فارسی معین). ناچار برخلاف میل: بناکام باید بدشمن سپرد همه رنج ما باد باید شمرد. فردوسی. بلا دید روزی به محنت گذاشت بناکام بردش بجانی که داشت. سعدی (بوستان)