بجان آمدن. سخت درماندن. خسته شدن. ملول گشتن: در کارها بتا ستهیدن گرفته ای گشتم ستوه از تو من از بس که بستهی. بوشعیب. ز رفتن چو گشتند یکسر ستوه یکی ژرف دریا از آن روی کوه. فردوسی. وز تو ستوه گشت و بماندی از او نفور آن کس کز آرزوت همی کرد دی نفیر. ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه طهران ص 52). وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت یک چند با ثنا بدر پادشا شدم. ناصرخسرو
در یک جا گرد آمدن و فراوان شدن. انبوه شدن. توده شدن: چو انبوه گشتند بر پیشگاه چنان گفت شاه جهان با سپاه. فردوسی. چو بر هم نهادند و انبوه گشت ببالای سنگین یکی کوه گشت. فردوسی
مجروح گشتن، جراحت برداشتن. مجروح شدن. خسته شدن: بمادر خبر شد که سهراب گرد به تیغ پدر خسته گشت و بمرد. فردوسی. ، وامانده شدن. مانده شدن. درمانده شدن. قدرت انجام کاری رااز دست دادن، آزرده دل شدن. رنجیدن. رنجیده خاطر شدن
رستن. رهایی یافتن. خلاص شدن. نجات یافتن: سرانجام از جنگ ما رسته گشت هر آنکس که برگشت دل خسته گشت. فردوسی. علمست و عدل نیکی و رسته گشت آنکو بدین دو معنی گویا شد. ناصرخسرو. و رجوع به رستن و رسته و رسته گردیدن و رسته شدن و پاورقی آن شود
ستوه شدن. عاجز شدن. درماندن: چو از می گران شد سر باده خوار سته گشت رامشگر و میگسار. اسدی. که شد مرگ از آن خوار بر چشم خویش سته گشت و نفرید بر خشم خویش. اسدی