جدول جو
جدول جو

معنی دیدار آمدن

دیدار آمدن
پدیدار شدن، آشکار شدن، برای مثال دیودل باشیم و برپاشیم جان / کآن پری دیدار دیدار آمده ست (خاقانی - ۵۱۵)
تصویری از دیدار آمدن
تصویر دیدار آمدن
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با دیدار آمدن

دیدار آمدن

دیدار آمدن
پدیدار گشتن رخ نمودن. (یادداشت مؤلف) : آب این بباید گرفتن و در خمی کردن تا چه دیدار آید. (نوروزنامه)
لغت نامه دهخدا

پایدار آمدن

پایدار آمدن
پایدار ماندن:
اگر روز ما پایدار آمدی
جهان را بسی خواستار آمدی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

دشوار آمدن

دشوار آمدن
گران آمدن. ناگوار آمدن. خوش نیامدن. شق. مشقه. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) : برادر ما را برکشید وبراستای وی نیکوئیها فرمود... تا ما را دشوار آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 214). دارم نصیحتی چند اما اندیشم که دشوار آید. (تاریخ بیهقی ص 61). طبع بشریت است... که دشوار آید ایشان را دیدن کسی که مستحق جایگاه ایشان باشد. (تاریخ بیهقی). فضل را دشوار آمد که او (یعنی فضل) با صلف و تکبر بودی. (تاریخ بیهقی).
شمع روان بین در هوا آتش فشان بین در هوا
بر کرکسان بین در هوا پرواز دشوار آمده.
خاقانی.
وآنکه در دولت و در نعمت و آسانی زیست
مردنش زینهمه شک نیست که دشوار آید.
سعدی (گلستان).
ور ایدون که دشوارت آمد سخن
دگر هر چه دشوارت آید بکن.
سعدی.
چو دشوارت آید ز دشمن سخن
نگر تا چه عیبت گرفت آن مکن.
سعدی.
اردوان رااز آن (سخنان درشت اردشیر) دشوار آمد. (کارنامۀ اردشیر ترجمه صادق هدایت ص 9). ذماء، دشوار آمدن بر کسی. امتعاض، شظ، شق، دشوار آمدن کار بر کسی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

دیدار نمودن

دیدار نمودن
ملاقات کردن. دیدن. یکدیگر را دیدن. (یادداشت مؤلف) ، چهره نمودن. روی نمودن. چهره و رخسار و روی نشان دادن:
دیدار مینمایی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی.
سعدی
لغت نامه دهخدا

دیدار کردن

دیدار کردن
عیادت کردن. پرسیدن بیمار، ملاقات کردن. خود را نمودن. بدیدن کسی رفتن. دیدن یکدیگر را. التقاء. تلاقی. لقاء. لقیان. لقیه. (یادداشت مؤلف) :
به جیحون بر از نیزه دیوار کرد
اباگیو گودرز دیدار کرد.
فردوسی.
ماه و خورشید را قران باشد
هر گهی با پدر کنی دیدار.
فرخی.
تا ز چشم نرگس تازه بنفشه دور شد
غنچۀ گل با شکوفۀ ارغوان دیدار کرد.
فرخی.
و بیرون شدن ملک معظم بدرشهر دروازه طبقگران و دیداری کردند و سخن گفتن باامراء بزرگ. (تاریخ سیستان). ملوک... وفاق و ملاطفات را پیوسته گردانند و آنگاه آن لطف حال را بدان منزلت رسانند که دیدار کنند دیدار کردنی بسزا. (تاریخ بیهقی ص 71). بدان وقت که بر در سمرقند دیدار کردند و عقود و عهود پیوستند. (تاریخ بیهقی ص 213). بدان وقت که با قدرخان دیدار کرد. (تاریخ بیهقی ص 416). نه جایی تهی گفتن از وی رواست
نه دیدار کردن توان کو کجاست.
اسدی.
جهان چشم بتمییز برگشادم ازو
دو شاهدم برعایت همی کند دیدار.
ناصرخسرو.
، به مجاورت و برابر رسیدن. رودررو شدن:
پس آنگه بچوگان بر او کار کرد
چنان شد که با ماه دیدار کرد.
فردوسی.
، خود را نمودن. (یادداشت مؤلف) :
وآنگاه به قطران و به قیروش بشستند
یعنی نکندصبح پس این شب دیدار.
(منسوب به منوچهری).
- دیدار تازه کردن، پس از زمانی دراز بدیدار خویشی یا دوستی شدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا