پخته رای پخته رای مجرّب. آزموده. فهمیده. عاقل. لبیب: شنید این سخن مرد کارآزمای کهن سال و پرورده و پخته رای. سعدی (بوستان) لغت نامه دهخدا
پخته کاو پخته کاو ادویه ای را گویند که درآب بجوشانند و بدن بیمار را بدان بشویند. اسپرم آب. (جهانگیری). نَطول. (مهذب الاسماء) (جهانگیری) (برهان). بختگاو. آبزن. آبشنگ. و این کلمه در بعض مآخذ باکاف عربی و در بعض دیگر با گاف فارسی ضبط شده است لغت نامه دهخدا
بخته ای بخته ای دهی از دهستان ناروئی بخش شیب آب شهرستان زابل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) لغت نامه دهخدا