جدول جو
جدول جو

معنی هوی

هوی
کلمۀ تنبیه، ترس، بیم، برای مثال همه چشم پرآب و دل پر ز هوی / به طوس سپهبد نهادند روی (فردوسی - ۳/۵۹ حاشیه)
تصویری از هوی
تصویر هوی
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با هوی

هوی

هوی
حکایت صوت گفتن، آواز برآوردن با تفوه به کلمه هو، مجازاً بانگ و آواز و فریاد:
جهان پر مشک و عنبر شد ز مویش
هوا پر دود و آذر شد ز هویش،
(ویس و رامین)،
همچون گوزن هوی برآورده در سماع
شیران کز آتش شب شبهت رمیده اند،
خاقانی،
- های و هوی، فریاد و بانگ:
هرکه را وقتی دمی بوده ست و روزی مستیی
دوست دارد نالۀ مستان و های و هوی را،
سعدی،
مطربان گویی در آوازند و صوفی در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی،
سعدی،
، افسوس، (حاشیۀ برهان چ معین) :
همی کرد هوی و همی کند موی
همی ریخت اشک و همی خست روی،
فردوسی،
گهی از دیده راندی گوهرین جوی
گهی از دل کشیدی آذرین هوی،
(ویس و رامین)،
،
کلمه تنبیه است، (حاشیۀ برهان چ معین) :
هان مردا هوی و هان جوانمرداهوی
مردی کنی و نگاه داری سر کوی،
(منسوب به ابوسعید ابوالخیر) (از حاشیۀ برهان از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا

هوی

هوی
ترس و بیم، (آنندراج) (برهان)، کلمه افسوس است، (حاشیۀ برهان چ معین)، باد سرد، آه:
همه چشم پر آب و دل پر ز هوی
به طوس سپهبد نمودند روی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا

هوی

هوی
هَو. دوست دارنده. (منتهی الارب). صاحب هوی. (اقرب الموارد). مؤنث آن هویه است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

هوی

هوی
پیش آوردن و نرم گردانیدن. (منتهی الارب). هِواء. (اقرب الموارد). گویند: الهواء و اللواء، أی ان تقبل بالشی ٔ و تدبر أی تلاینه مره و تشاذه اخری. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا