کنایه از راه رفتن. (آنندراج). آهسته راه رفتن نه برای کاری بلکه تنها برای گشتن. راه رفتن که قصدی در آن جز خود راه رفتن نباشد: مردیم یک نگاه به پرسش قدم نزد صد جان فدای چشم تو خوش بی مروت است. ظهوری (از آنندراج). خضر پنداری قدم زد در همه روی زمین یا مسیحا در دماغ خاک بادی در دمید. امیرخسرو (از آنندراج). - قدم برون زدن از خود، خارج شدن از خود. خودی را ترک گفتن. ترک خودی کردن: سعدی ز خودبرون شو گر مرد راه عشقی کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد. سعدی
کلک زدن نیک نوشتن ، نقاشی کردن (روی فلز و غیره) نوشتن: قلم زد سال تاریخ جلوسش در سفر مالک یکی از ظالمان گم گشت تاریخ وفات او یا قلم زدن بر سر چیزی. محو کردن ناپدید کردن: حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت که قلم بر سر اسباب دل خرم زد. (حافظ 104)