معنی شری - فرهنگ فارسی عمید
واژههای مرتبط با شری
شری
شری
کادمند سوداگر، برگزیده اسپ کوه، راه، سوی، بشتر سر دلم جوششی است باخارش که پوست را سیاه کنددرفرهنگ عربی فارسی لاروس واژه کهیرآمده کهیریاکییرجوششی است با خارش که پوست را سرخ کند
فرهنگ لغت هوشیار
شری
شری
زن بدتر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اعوذبک باﷲ من نفس حری و عین شری، ای عین خبیثه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شری
شری
حنظل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بر مطلق حنظل نیز اطلاق شود. (بحر الجواهر). - لفلان طعمان اری و شری، ای عسل و حنظل. (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). ، برگ درخت حنظل. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گیاه حنظل است. (تحفۀ حکیم مؤمن). درخت حنظل، و ضماد ریشه آن برای گزیدگی کژدم سخت سودمند است. (بحر الجواهر) شجرۀ حنظل است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). درخت حنظل. (مهذب الاسماء) ، بیشه و صحرای پردرخت. (غیاث اللغات) ، خرمابنی که از دانه رسته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شری
شری
فرومایه ترین و یا برگزیده ترین از ستور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شری
شری
اسب به نهایت رسیده در رفتار و بسیار جنبان و گشاده گام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شری
شری
وادیی است میان کبکب و نعمان برمسافت یک شب از عرفه. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شری
شری
ممال شَری ̍. - بیع و شری، خرید و فروش: تو همی خواهی که پنجم شان شوی احتیاطی کن درین بیع و شری. انوری. وی بسا کس رفته تا هند و هری او ندیده جز مگر بیع وشری. مولوی. رجوع به شَری ̍ شود
لغت نامه دهخدا
جدول جو جستجوی پیشرفته در مجموعه فرهنگ لغت، دیکشنری و دایره المعارف گوناگون
© 2025 | تمامی خدمات جدول جو رایگان است.