جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با بغل کردن

بغض کردن

بغض کردن
نوسته کردن گلو گیر شدن، دشمنی کردن -1 از غصه و مصیبت و گرفتگی و تاثر گریان و غمگین شدن و بخود فرو رفتن: (طفلک براثر ملامت بغض کرده)، کینه گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار

بغی کردن

بغی کردن
گردن کشیدن نافرمانیدن، دست اندازی ستم ستم کردن تعدی کردی تجاوز کردن، نافرمانی کردن یاغی شدن سرکشی کردن عصیان ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار

بول کردن

بول کردن
شاشیدن گمیز ریختن چامیدن شاشیدن ادرار کردن گمیز انداختن
بول کردن
فرهنگ لغت هوشیار

بحل کردن

بحل کردن
بخشیدن. آمرزیدن. عفو کردن. گذشتن. اغماض کردن. درگذشتن. حلال کردن: گفت من مستوجب هر عقوبت هستم... لیکن خواجه (احمد حسن) مرا (حسنک) بحل کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182).
ببخشای ما را بحل کن پدر
بفضل و کرم خود تو در ما نگر.
(از قصص الانبیاء ص 86).
شعیب گفت هشت سال شبانی من کن تا دختر را گویم ترا از مهر بحل کند. (قصص الانبیاء ص 93).
تا همی جان و دل از من ببری
وای تو گر نکنم منت بحل.
قطران.
جبرئیل آن زن را گفت: ابومسلم را بحل کن، او گفت: ابومسلم پدر مسلمانان را گویند و او پدر مسلمانان نیست. (تاریخ بخارا ص 84).
بیکار مباش من بحل کردم
برکن که ز نیکوان همان ماند.
سیدحسن غزنوی.
آزردمت ای پدر نه بر جای
وای ار بحلم نمی کنی وای.
نظامی.
گفت من سوگند دارم تا تو مرا مال ندهی ترا بحل نکنم، اکنون دست بدین زیر نهالی کن و آنجا مشتی زر برگیرو مرا ده تا سوگند من راست شود و ترا بحل کنم. (تذکرهالاولیاء عطار).
هین بحل کن مر مرا زین کار زشت
ای کریم و سرور اهل بهشت.
مولوی.
شیخ فرمود آنهمه گفتار و قال
من بحل کردم شما را آن جدال.
مولوی.
صاحب گلیم شفاعت کرد و گفت من او را بحل کردم. (گلستان سعدی).
شنیدم که گفت از دل تنگ ریش
خدایا بحل کردمش خون خویش.
سعدی (بوستان).
ما را به زادی کن حلال از آن شراب ناب خود
باری بحل کن یک نظر روزی در آن جلاب خود.
امیرخسرو دهلوی.
چرخ زن را خدای کرد بحل
قلم و لوح گو بمرد بهل.
اوحدی.
دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن
به ازین دار نگاهش که مرا میداری.
حافظ.
خون دلم خوردی و کردم حلال
جان ز تنم بردی و کردم بحل.
ملاشریف.
قاتل خود را بحل کردم که دست از من نداشت
داشتم تا نیم جانی دست او در کار بود.
میر امیری.
و رجوع به بحل و بحلی شود
لغت نامه دهخدا

بغض کردن

بغض کردن
در تداول عوام تنگی در گلو پیدا آمدن مقدمۀ گریستن را. (یادداشت مؤلف) : بچه بغض کرده
لغت نامه دهخدا