خشوک. ولدالزنا. سند. سنده. سندره. بدنژاد. حرام زاده. که اصیل و نسیب نیست. که نژاده نیست. که از نسل و نطفۀ پاک نیست: ز ناپاکزاده مدارید امید که زنگی به شستن نگرددسپید. فردوسی. همه خوارج مشتی ناپاکزاده، منکران توحید و عدل خدا، دشمنان مصطفی و مرتضی. (کتاب النقض ص 426). و چون هر دو را کافربچه و ناپاکزاده داند این معنی هم روا دارد. (کتاب النقض ص 447). سرخ چهره کافرانی مستحل ناباکدار زین گروهی دوزخی ناپاکزاده سندره. غواص
طالح. بدکردار. مقابل پاکمرد به معنی صالح: خروشید گرسیوزآنگه به درد که ای خویش نشناس ناپاکمرد. فردوسی. فرستاده را گفت رو باز گرد بگویش که ای خیره ناپاکمرد. فردوسی. از آن روزبانان ناپاکمرد تنی چند روزی بدو باز خورد. فردوسی
گم راه، بدنیت، بداراده، کسی که تدبیر و رای وی درست نباشد، (ناظم الاطباء)، بداندیش، بداندیشه، که اندیشۀ پاک ندارد، که اندیشه اش غلط است، که صاحب فکر پاک نیست، خبیث، بدنیت: به آسایش و نیکنامی گرای گریزان شو از مرد ناپاک رای، فردوسی، مرانام خوانند ناپاک رای ترا مرد هشیار نیکی فزای، فردوسی، نداند که شاه جهان کدخدای نخواند مرا پیر ناپاک رای، فردوسی