جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با شکسته خاطر

شکسته خاطر

شکسته خاطر
مضطرب. آشفته. پریشان. مغموم. آزرده. (ناظم الاطباء). شکسته دل که استعارۀ مشهور است. (آنندراج). که خاطری رنجیده و آزرده دارد:
من شکسته خاطر از شروانیان وز لفظ من
خاک شروان مومیایی بخش ایران آمده.
خاقانی.
گرچه در غربت ز بی آبان شکسته خاطرم
ز آتش خاطر به آبان ضیمران آورده ام.
خاقانی.
اصحاب از تعنت او شکسته خاطر میماند. (گلستان). رجوع به شکسته دل شود
لغت نامه دهخدا

شیفته خاطر

شیفته خاطر
شیفته دل. دلباخته:
کآن شیفته خاطر هوسناک
دارد منشی عظیم ناپاک.
نظامی.
رجوع به شیفته دل شود
لغت نامه دهخدا

شگفته خاطر

شگفته خاطر
شکفته خاطر. خوشحال. (ناظم الاطباء). رجوع به شکفته خاطر شود
لغت نامه دهخدا

خسته خاطر

خسته خاطر
غمناک. ناشاد. ملول. دلتنگ: فی الجمله سپاه و رعیت بهم برآمد... درویش از این واقعات خسته خاطر همی بود. (گلستان سعدی). بقالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط و هر روز مطالبه کردی و سخنهای با خشنونت گفتی و اصحاب از تعنت او خسته خاطر همی بودند. (گلستان سعدی). و پدر من به جهت فرزندی قوی خسته خاطر شده بود. (انیس الطالبین). آن درویش خسته خاطر نزدیک شیخ خسرو آمد. (انیس الطالبین). از سوخاری بحضرت ایشان آمد قومی خسته خاطر. (انیس الطالبین). بحضرت شمابی ادبی کرد از آن خسته خاطر شدم. (انیس الطالبین)
لغت نامه دهخدا

شکسته وار

شکسته وار
مریض. ضعیف. ناتوان. رنجور. بیمارگونه. (از یادداشت مؤلف) :
گرم به گوشۀ چشمی شکسته وار ببینی
فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت.
(ترجمه محاسن اصفهان ص 143).
شکسته وار به درگاهت آمدم که طبیب
به مومیایی لطف توام نشانی داد.
حافظ
لغت نامه دهخدا