جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با حج قران

حج کردن

حج کردن
مراسم حج را بجا آوردن حج گزاردن، هنجیدن هنج گزاردن
حج کردن
فرهنگ لغت هوشیار

حج کردن

حج کردن
حج. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (دهار). موافاه. (منتهی الارب). گزاردن اعمال حج:
شاد گشتم بدانکه حج کردی
چون تو کس نیست اندرین اقلیم.
ناصرخسرو.
گفتم ای دوست پس نکردی حج
نشدی در مقام محو مقیم.
ناصرخسرو.
گر تو خواهی که حج کنی پس ازین
اینچنین کن که کردمت تعلیم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

حجر بقران

حجر بقران
حجر سماوی. حجاره الجو. حجر بقرانی. رجوع به حجرالصواعق و احجار ساقطه و حجاره الجو شود
لغت نامه دهخدا

هم قران

هم قران
قرین. همنشین:
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و همقران فراق.
حافظ.
، هم ارزش:
با ارزن است بیضۀ کافور همنشین
با فرج استراست زر پاک هم قران.
خاقانی.
، نظیر. همانند. مانند:
ز ژاژخایی هر ابلهی نرنجم از آنک
هنوز در عدم است آنکه هم قران من است.
خاقانی.
رجوع به هم قرین شود
لغت نامه دهخدا