جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با بی چیز

بی چیز

بی چیز
فقیر، مسکین، گدا، درویش، مفلس:
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارند ارز،
فردوسی،
در این شهر بی چیز خرم نهاد
یکی مرد بد نام او هفتواد،
فردوسی،
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی،
سعدی
لغت نامه دهخدا

بی چیز

بی چیز
آس وپاس، بی نوا، تنگ دست، تهی دست، درویش، فقیر، محتاج، مفلس، مفلوک، ندار، یک لاقبا
متضاد: توانگر، چیزدار، دولتمند، غنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

بی چیزی

بی چیزی
ناداری، تنگدستی، (یادداشت بخط مؤلف)، بی ارزش، بی قیمت، بی ارج، بی قدر، بی سنگ، بی وقر:
کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جسمت را چه خطر هر کجا بود یا کند،
شاکر خوارزمی،
هرکس که شاد نیست بقدر و بجاه او
بیقدر باد نزد همه خلق و بی خطر،
فرخی،
رسد ز خدمت او بی خطر بجاه و خطر
کند ز خدمت او بی یسار ملک و یسار،
فرخی،
بس بی خطر و خوار کام یابی
زین جای بی اندام و عمر سوتام،
ناصرخسرو،
این روزگار بیخطر و کار بی نظام
وام است بر تو گر خبرت هست وام وام،
ناصرخسرو،
در چشم همت تو کزو دور چشم بد
سیم حلال بی خطر است و زر عیار،
سوزنی،
، بی رنج، نادشوار، بی مشقت:
اگر نیافت خطر بی خطر مگر به درم
درست شد که خرد برتر و به از درمست،
ناصرخسرو،
بی خطر باشد فلان با او چنانک
پیش زرگر بی خطر باشد کلال،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

بی چیزی

بی چیزی
افلاس، بی نوایی، تنگ دستی، درویشی، فقر، مسکنت، مفلسی، نداری
متضاد: توانگری، دولتمندی، غنا
فرهنگ واژه مترادف متضاد