فقیر، مسکین، گدا، درویش، مفلس: اگر نیستت چیز لختی بورز که بی چیز کس را ندارند ارز، فردوسی، در این شهر بی چیز خرم نهاد یکی مرد بد نام او هفتواد، فردوسی، ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز عزلت بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی، سعدی
ناداری، تنگدستی، (یادداشت بخط مؤلف)، بی ارزش، بی قیمت، بی ارج، بی قدر، بی سنگ، بی وقر: کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان جسمت را چه خطر هر کجا بود یا کند، شاکر خوارزمی، هرکس که شاد نیست بقدر و بجاه او بیقدر باد نزد همه خلق و بی خطر، فرخی، رسد ز خدمت او بی خطر بجاه و خطر کند ز خدمت او بی یسار ملک و یسار، فرخی، بس بی خطر و خوار کام یابی زین جای بی اندام و عمر سوتام، ناصرخسرو، این روزگار بیخطر و کار بی نظام وام است بر تو گر خبرت هست وام وام، ناصرخسرو، در چشم همت تو کزو دور چشم بد سیم حلال بی خطر است و زر عیار، سوزنی، ، بی رنج، نادشوار، بی مشقت: اگر نیافت خطر بی خطر مگر به درم درست شد که خرد برتر و به از درمست، ناصرخسرو، بی خطر باشد فلان با او چنانک پیش زرگر بی خطر باشد کلال، ناصرخسرو