کنایه از مردم عاقل و هوشیار و خبردار باشد. (برهان). عاقل. هوشیار. خبردار و با بصیرت. (ناظم الاطباء). خبیر. بیداردل. بیدارخاطر و بیدارهوش. (آنندراج). بیدارهوش. (مجموعۀ مترادفات). کنایه از مردم عاقل و هوشیار. (انجمن آرا). زیرک و هوشیار. (شرفنامۀ منیری) : کنون ای سخنگوی بیدارمغز یکی داستانی بیارای نغز. فردوسی. که بیداردل بود و بیدارمغز زبان چرب و شایستۀ کارنغز. فردوسی. نشستند بیدارمغزان روم بمهر فلک نرم گردن چو موم. نظامی. برآنگونه کز چند بیدارمغز شنیدم درین شیوه گفتار نغز. نظامی. چو بیهوش بود او بیک راه نغز دد و دام را کرد بیدارمغز. نظامی
مرد هشیار و آگاه: چنین گفت با شاه بیدارمرد که ای برتر از گنبد لاژورد. فردوسی. پدرم آن جهاندار بیدارمرد که دیدی ورا روزگار نبرد. فردوسی. کنون ای سخنگوی بیدارمرد یکی سوی گفتار خود بازگرد. فردوسی. چو من خفته ای را تو بیدارمرد. نبایست از این گونه بیدار کرد. نظامی. و رجوع به بیدار و دیگر ترکیبات آن شود
مخفف بادام مغز باشد. مغز بادام: چون بوقت خنده بگشاید نمکدان حیات در میان پسته ای سی و دو بادامغز بین. شرف شفروه، تیر کشتی. (ناظم الاطباء) ، کشتی را نیز گفته اند. (برهان) ، دست زیر و دست بالای قبا را هم گویند که از دو طرف بر زیربغل چپ و راست بسته میشود. دو رویۀ قبا که در زیر بغل چپ و راست بسته میشود. (برهان) (ناظم الاطباء). پردۀ قبا که بر زیر سینه واقع شود، و آنرا از جانب چپ براست و از راست بچپ بندند و دست زیر و دست بالا هم خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا) ، گریبان قبا. (برهان) (ناظم الاطباء). جیب و گریبان. (آنندراج) : ازبهر بوی خوش چو یکی پاره عود تر دارد همیشه دوخته بر پیش بادبان. منوچهری. دشت از حریر سبزبپوشید کرته ای پرعنبر آستینش و پرمشک بادبان. ازرقی (از انجمن آرا). خوب نبود عیسی اندر خانه پس در بادبان ازبرای توتیا سنگ سپاهان داشتن. سنائی (از انجمن آرا). ، پس و پیش گریبان. (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری) ، آستین قبا. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : زآبگینه عکس او چون نور بر دست افکند دست بیرون کرد پنداری کلیم از بادبان. ازرقی. ، سرآستین. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ سروری) ، کنایه از شخص سبکروحی باشد که با مردم مؤانست کند. (برهان). شخص سبکروحی که با مردم مؤانست کند بر خلاف لنگر که شخص ناگوار باشد، پیاله و ساغر و جام. (ناظم الاطباء)