جدول جو
جدول جو

معنی بی کیار

بی کیار
تند، سریع، بی درنگ، برای مثال مرد مزدور اندرآغازید کار / پیش او دستان همی زد بی کیار (رودکی - ۵۳۶)
تصویری از بی کیار
تصویر بی کیار
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با بی کیار

بی کیار

بی کیار
بجلدی. بچالاکی. بی کاهلی. (یادداشت مؤلف). با زرنگی. تند:
مرد مزدور اندر آغازید کار
پیش او دستان همی زدبی کیار.
رودکی.
بدو گفت بهرام شو پایکار
بیاور که سرگین کشد بی کیار.
فردوسی.
بر مهتر زرق شد بی کیار
که برسم یکی زو کند خواستار.
فردوسی.
بخان براهام شو بی کیار
نگر تا چه یابی نهاده بیار.
فردوسی.
رجوع به کیار شود
لغت نامه دهخدا

بی کنار

بی کنار
مُرَکَّب اَز: بی + کنار، بی کران. بی طرف. بی کناره. بی انتها:
روز تو فرخنده باد و عمر تو پاینده باد
دولت تو بی کران و ملکت تو بی کنار.
فرخی.
یکی را مباد عزل یکی را مباد غم
یکی باد بی زوال یکی باد بی کنار.
فرخی.
نعمتش پاینده باد و دولتش پیوسته باد
دولت او بی کران و نعمت او بی کنار.
فرخی.
ای پسر در دلبری بسیار شد نیرنگ تو
بی کنار و بی کران شد صلح ماو جنگ تو.
سوزنی.
نیست کسم غمگسار خوش به که باشم
هست غمم بی کنار لهو چه جویم ؟
خاقانی.
رجوع به کنار و بی کناره و بی کرانه شود
لغت نامه دهخدا

بی کار

بی کار
مُرَکَّب اَز: بی + کار، بی شغل، بدون شغل و پیشه، بی صنعت، (ناظم الاطباء)، بی سرگرمی، بی مشغولیت، غیرمشتغل بکاری، بی اشتغال به امری:
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بی کار باشند سرشان بکاف،
ابوشکور،
بکش هر که بی کار یابی به ده
همه کهترانند یکسر تو مه،
فردوسی،
دگر مرد بی کار و بسیارگوی
نماند بنزدیکیش آبروی،
فردوسی،
بهرسو که بی کار مردم بدند
به نان بر همه بندۀ او شدند،
فردوسی،
بی کار چرا چنین نشینی
با کارکنان شهر پرنور،
ناصرخسرو،
منشین بی کار از آنکه بیگاری
به زانکه کنی بخیره بی کاری،
ناصرخسرو،
چون بزمستان به آفتاب بخسبی
پس چه تو ای بی خرد چه آن خر بی کار،
ناصرخسرو،
گفتن ز من از تو کار بستن
بی کار نمیتوان نشستن،
نظامی،
مُرَکَّب اَز: بی + کار، از اسم مصدر کاریدن، بدون زرع: بی کار و کشت، بی کشت و زرع، بی کشاورزی:
جهان دوزخی بود بی کار و کشت
به ابری چنین تازه شد چون بهشت،
نظامی، بدون دور، (ناظم الاطباء)
مُرَکَّب اَز: بی + کار، جنگ، بی جنگ، بی نبرد، رجوع به کار شود
لغت نامه دهخدا

بی یار

بی یار
بی پشت و پناه، بی یارمند، بی دوست، (ناظم الاطباء)، بی آشنا و بی کس، (آنندراج)، بی یاور:
چو آورد مرد جهودش بمشت
چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت،
فردوسی،
براه دین نبی رفت از آن نمی یاریم
که راه پرخطر و ما ضعیف و بی یاریم،
ناصرخسرو،
مرا گوئی اگر دانا و حری
به یمگان چون نشینی خوار و بی یار،
ناصرخسرو،
- بی یار و جفت، بی کس و بی پناه، بی یار و یاور:
چوبسیار بگریست با کشته گفت
که ای در جهان شاه بی یار و جفت،
فردوسی،
مرا مهر هرمزد خوانند گفت
غریبم بدین شهر بی یار و جفت،
فردوسی،
، بی عدیل، بی نظیر و آنکه از کسی امداد و امان نخواهد، (از آنندراج)، بی مثل، بی همتا، بی مانند:
فرستاده را موبد شاه گفت
که ای مرد هشیار بی یار و جفت،
فردوسی،
خداوند بی یار و یار همه،
نظامی،
- بی یار و جفت، بی مانند، بی همتا، بی نظیر و عدیل:
چو طغرل پدید آید آن مرد گفت
که ای بر زمین شاه بی یار و جفت،
فردوسی،
- بی یار و یاور، بی دوست و کمک، بی کس و کار، غریب،
-، بی مددکار و همکار:
جهان را بنا کرد از بهر دانش
خدای جهاندار بی یار و یاور،
ناصرخسرو،
- خداوند بی یار و جفت، بی شریک:
بپستانش بر دست مالیدو گفت
بنام خداوند بی یار و جفت،
فردوسی،
سر گرگ را پست ببرید و گفت
بنام خداوند بی یار و جفت،
فردوسی
لغت نامه دهخدا

بی کار

بی کار
بی پیشه، بی حرفه، بی شغل، بیکاره، غیرشاغل
متضاد: شاغل، ول، ول گرد، ولو، عاطل، لاابالی، معطل، کم مشغله
متضاد: پرمشغله
فرهنگ واژه مترادف متضاد