معنی قنابل - فرهنگ فارسی عمید
واژههای مرتبط با قنابل
قنابل
- قنابل
- جَمعِ واژۀ قَنبَل. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قنبل شود، جَمعِ واژۀ قَنبَله. رجوع به قنبل و قنبله شود، جَمعِ واژۀ قُنبُلَه. (اقرب الموارد). رجوع به قنبله شود
لغت نامه دهخدا
سنابل
- سنابل
- سُنبُل، خوشۀ جو یا گندم، خوشه، گیاهی از تیرۀ سوسنی ها با برگ های دراز و گل های خوشه ای به رنگ بنفش، زلف معشوق
فرهنگ فارسی عمید
قوابل
- قوابل
- جمعِ واژۀ قابله، زنی که هنگام زاییدن زن آبستن بچۀ او را می گیرد، ماما، دایه، قابل
فرهنگ فارسی عمید
حنابل
- حنابل
- سطبر و استوار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- وتر حنابل، وتر ستبر و استوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عنابل
- عنابل
- زه درشت سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وتر سخت و درشت. (از اقرب الموارد) ، مرد تمام اندام و سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد ضخیم و درشت، سخت و محکم. ج، عَنابل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا