ضواحی ضواحی جَمعِ واژۀ ضاحیه. (منتهی الارب). ضواحیک، آنچه از تو پیدا باشد در آفتاب مانند دوش و شانه. (منتهی الارب). - ضواحی الحوض، کرانهای آن. (منتهی الارب). - ضواحی الرّوم، شهرهای ظاهر روم. (منتهی الارب). ، آسمانها. (منتهی الارب) لغت نامه دهخدا
نواحی نواحی ناحیه، جانب، جهت، طرف، کرانه، قسمتی از کشور، قسمتی از شهر در تقسیمات اداری، بخش فرهنگ فارسی عمید
ضواری ضواری ضاری ها، حیوانات شکاری و درنده ها و گوشت خواران مانند شیر، ببر و گرگ، سگهای حریص به شکار، جمعِ واژۀ ضاری فرهنگ فارسی عمید
ضواحک ضواحک دندانخند چهار دندان پیش جمع ضاحکه دندانهای جلو دهان که هنگام خنده نمایان شود فرهنگ لغت هوشیار