. وضعبدروزگار. (از فرهنگ فارسی معین). حالت بدروزگار. - بدروزگاری کردن، بدگذرانی. (یادداشت مؤلف). التقشف، بدروزگاری کردن. (محمد بن یوسف در بحرالجواهر از مؤلف لغت نامه)
مُرَکَّب اَز: بی + روز + گار، شخصی که شغلی و کسبی نداشته باشد، (غیاث) (آنندراج)، بدون شغل و پیشه، بدون گذران، بدون معاش، (ناظم الاطباء)، بی زمان و وقت: وزو مایۀ گوهر آمد چهار برآورده بیرنج و بیروزگار، فردوسی، ، تباه، سیاه: دل آواره ام بس بیقرار است بهند زلف او بیروزگار است، سالک یزدی