نیرزنده. بی ارزش. بی بها. که ارزش ندارد: جوان چیز بیند پذیرد فریب به گاه درنگش نباشد شکیب ندارد زن و زاده و کشت و ورز بچیزی نداند ز ناارز ارز. فردوسی. سخنهای من چون شنیدی بورز مگر بازدانی ز ناارز ارز. فردوسی. سواران پراکنده کردم به مرز پدید آمد اکنون ز ناارز ارز. فردوسی
پرقیمت. گرانبها. ارجمند: یکی را ز گردنکشان مرز داد سپه را همه چیز باارز داد. فردوسی. ورا زود سالار لشکر کنیم بدین مرز باارز مهتر کنیم. فردوسی. برین مرز باارز آتش بریخت همه خاک غم بر دلیران ببیخت. فردوسی. پس او نبرده فرامرز بود که با فر و با برز و باارز بود. فردوسی. بدین مرز باارز یار توام بهر نیک و بد دستیار توام. فردوسی