خوش رنگ. (ناظم الاطباء). نیکورنگ. آنچه رنگ خوب دارد: فرودآمد از شولک خوب رنگ بریش خود اندر زده هر دو چنگ. دقیقی. بدانگه بدی آتش خوب رنگ چو مر تازیان راست محراب سنگ. فردوسی. چو مر تازیان راست محراب سنگ بدان دور بد آتش خوبرنگ. فردوسی. چون بزادم رستم از زندان تنگ در جهانی خوش سرایی خوب رنگ. مولوی
هر چیز که دارای رنگ و رونق نیکو و مطبوعی باشد. (ناظم الاطباء) : نخلستانی است خوب و خوشرنگ در هم شده همچو بیشۀ تنگ. نظامی. بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت. حافظ