همنشین، همدم، برای مثال بشوی ای خردمند از آن دوست دست / که با دشمنانت بود هم نشست (سعدی - ۱۷۲)، مهتران چون خوان احسان افکنند / کهتران را هم نشست خود کنند (خاقانی - ۸۸۲)
جلیس. همنشین: بدین هم نشست و بدین هم سرای همی دارشان تا تو باشی به جای. فردوسی. سرافیل همرازش و هم نشست براق اسب و جبریل فرمانبر است. اسدی. که همه قاضیان ز دست ویند همه زهاد هم نشست ویند. سنائی. میده تنهاتر است تنها خور به سگان ده، به هم نشست مده. خاقانی. مهتران چون خوان احسان افکنند کهتران را هم نشست خود کنند. خاقانی. عیب یک هم نشست باشد بس کافکند نام زشت بر صد کس. نظامی. آمد نه چنانکه هم نشستان شوریده سر آنچنانکه مستان. نظامی. باد است ز عشق تو به دستش گور است وگوزن هم نشستش. نظامی. وگر عار دارد عبارت پرست که در خلد با وی بود هم نشست. سعدی. بشوی ای خردمند از آن دوست دست که با دشمنانت بود هم نشست. سعدی
همنشینی: سرم چون ز می تاب مستی گرفت سخن با سخا همنشستی گرفت. نظامی. نسازد باهمالان هم نشستی کند چون موبدان آتش پرستی. نظامی. ز خود برگشتن است ایزدپرستی نداردروز با شب همنشستی. نظامی
رسوب مواد موجود در آبها، ماده ای که در آب رودها و مردابها و دریاچه ها و دریاهاراسب میشود، طبقه ای از زمین که نتیجه رسوب مواد محلول یا مخلوط در آب دریاها و رودها است، آنچه ته نشین شود