جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با سخن دانی

سخن رانی

سخن رانی
نطق کردن در مجمعی. عمل سخن ران. کنفرانس. نطق
لغت نامه دهخدا

سخن دان

سخن دان
دانا و واقف به شیوۀ سخن گفتن، کسی که سخن درست بگوید و بنویسد، ادیب، دانندۀ سخن، برای مِثال سخن دان پرورده پیر کهن / بیندیشد آنگه بگوید سخن (سعدی - ۵۶)، کنایه از شاعر
سخن دان
فرهنگ فارسی عمید

سخندانی

سخندانی
سخن شناسی. ادیبی. شاعری. نیکو سخن گویی:
کسی را که یزدان فزونی دهد
سخندانی و رهنمونی دهد.
فردوسی.
گبر را گفت پس مسلمانی
زین هنرپیشه ای، سخندانی.
سنایی.
نیست درعلم سخندانی و در درس سخا
مفتیی چون تو مصیب و ناقدی چون تو بصیر.
سوزنی.
چشمۀ حکمت که سخندانی است
آب شده زین دو سه یک نانی است.
نظامی.
بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس
حد همین است سخندانی و زیبایی را.
سعدی.
سخندانی وخوشخوانی نمی ورزند در شیراز
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم.
حافظ
لغت نامه دهخدا

سخت جانی

سخت جانی
گران جانی:
آزاد کنم ز سخت جانی
وآباد کنم به سخت رانی.
نظامی.
شبهای هجر را گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود.
شکیبی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا