جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با دامن افشان

دامن افشان

دامن افشان
آنکه دامن فشاند. که دامن برافشاند. رجوع به دامن افشاندن شود
لغت نامه دهخدا

دامن فشان

دامن فشان
که دامن افشاند. که دامن فشاند. رجوع به دامن فشاندن و دامن افشاندن شود، مجازاً فروتن. متواضع:
کف پرآبله ای بیش نیست ابر بهار
نظر به همت دامن فشان درویشی.
صائب.
، که ترک گوید. که اعتنا نکند. که دوری کند که اعراض کند.
- دامن فشان گردیدن بر، تواضع نمودن. تمکین کردن. فروتنی و خضوع نمودن:
اگر نام پیدا کند یا نشان
بر آن گفته گردند دامن فشان.
نظامی
لغت نامه دهخدا

دامن افشاندن

دامن افشاندن
سیاحت کردن سفر کردن جلای وطن کردن، ترک کردن اعراض کردن
دامن افشاندن
فرهنگ لغت هوشیار

دامن افشاندن

دامن افشاندن
کنایه از حرکت کردن، کوچ کردن
کنایه از اعراض کردن، روگرداندن از کسی یا چیزی
به حرکت درآوردن دامن از هر سو، تکان دادن دامن، برای مِثال در حسرت آنم که سر و مال به یک بار / در دامنش افشانم و دامن نفشاند (سعدی۲ - ۴۱۵)، دامن مفشان از منِ خاکی که پس از من / زاین در نتواند که بَرَد باد غبارم (حافظ - ۶۵۶)
دامن افشاندن
فرهنگ فارسی عمید

خامه افشان

خامه افشان
که بر آن افشان نقره یا طلا کرده باشند. (آنندراج). قلم طلاکاری. (ناظم الاطباء) :
تا شد ز عرق ابروی اوخامۀ افشان
خون کرددلم را همه چون مامۀ افشان.
مفید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

دامن افشردن

دامن افشردن
درهم نوردیدن و گرد کردن دامن. فشردن دامن. دامن فشردن. مقابل دامن گشادن. دامن بستن. (آنندراج). و رجوع به دامن فشردن شود
لغت نامه دهخدا

دامن افشاندن

دامن افشاندن
تکان دادن دامن. جنبان ساختن دامن ازجوانب. بحرکت درآوردن دامن در سویهای مختلف. دامن فشاندن. رجوع به دامن فشاندن شود، دست کشیدن. از دست نهادن. دامان فشاندن. رها کردن. پشت پازدن. ترک گفتن. ول کردن. سر دادن. اعراض کردن. خویشتن را دور داشتن. نمودن که آنرا نخواهم:
همچو گل بر چمن از باد میفشان دامن
زانکه در پای تو دارم سر جان افشانی.
حافظ.
، غرور و ناز کردن. (غیاث) ، کنایه از غیظ معشوق و برخاستن اوست از مجلس. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) ، گذشتن از چیزهای نیکو و از دنیا گذشتن. (لغت محلی شوشتر).
- دامن افشاندن از...، خویشتن را دور داشتن از. (بهار عجم) :
هرآنکس که او دختر شاه خواند
ز گیتیش دامن بباید فشاند.
فردوسی.
حق از بهر باطل نشاید نهفت
از آن جمله دامن بیفشاند و گفت.
سعدی.
اهل بایستی که جان افشاندمی
دامن از اهل جهان افشاندمی.
خاقانی.
- دامن برافشاندن از، دامن برفشاندن از...، ترک گفتن. (آنندراج). ول کردن. ترک دادن و اعراض کردن. (برهان).
- ، سفر کردن و کوچ نمودن. (برهان). ونیز رجوع به مجموعۀ مترادفات ص 18 و 90 و 298شود
لغت نامه دهخدا

دانه افشان

دانه افشان
که دانه افشاند. که دانه پاشد. که دانه پراکند. که تخم پاشد. که حبه های خوردنی از بنشن و حبوب بر زمین پراکنده سازد، که قطعات احجار کریمه و مروارید و نظایر آن نثار کند و پراکنده سازد
لغت نامه دهخدا