جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با پیسگی

پیسگی

پیسگی
پیسه بودنپیس بودن دو رنگ بودن ابلقی: (و پیسگی پوست پلنگ دلیل است برآنک (آن) مثل است برمردمی که بدل پیسه ومخالف باشند، {برص داشتن پیسی
پیسگی
فرهنگ لغت هوشیار

پیسگی

پیسگی
حالت پیسه. پیسی. برص. لغثه. بلقه. بلق: مجوف، ستوری که پیسگی تا شکم وی رسیده باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیستی

پیستی
پیس برص: بر پهلوی چپ وی یک ورم سپید یست که بجز از پیستی است
پیستی
فرهنگ لغت هوشیار

پیستی

پیستی
منسوب به پیست، پیسی برص: بر پهلوی چپ وی یک درم سپیدی است که بجز از پیستی است، (کشف المحجوب هجویری)، رجوع به پیسی شود
لغت نامه دهخدا

پیسی

پیسی
بیماری پوستی با لکه های سفید یا بی رنگ که قسمت های اطراف لکه ها پر رنگ می شود، بَرَص
بیچارگی و بینوایی
پیسی به سر کسی آوردن: کنایه از او را رنج و عذاب دادن و رسوا و بی آبرو ساختن
به پیسی افتادن: کنایه از بیچاره، بینوا و بی آبرو شدن
پیسی
فرهنگ فارسی عمید

پیسی

پیسی
رفتار بد و ناهنجار، خنسی، بیچارگی
به پیسی افتادن: دچار عسرت یا تنگی معیشت شدن و به مخمصه افتادن
پیسی
فرهنگ فارسی معین

پیسی

پیسی
منسوب به پیس ترکی به معنی بد، معاملۀ سوء، رفتار سخت بد:
ای آنکه صفات تو بودتابع ذات
بر پیسی تو گواه ... است صفات،
باقر کاشی،
- پیسی بسر کسی آوردن، یا پیسی بسر کسی درآوردن، نهایت او را رنج و عذاب دادن و بیشتر بگفتارهای زشت، با او رفتاری سخت خشن کردن، آزار رساندن وی را: پیسیی سر او آورده که مگو و مپرس، رفتاری سخت زشت و ناهنجار با او کرده چنانکه بگفتن نیاید، پیسیی بر سرش آوردم که اگر بالای ماست بگذاری سگ نمیخورد، یعنی بلایی عظیم بر سرش آوردم و سخت خفیف کردمش، (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا