جدول جو
جدول جو

معنی بده

بده
خشکه پلاو، برای مثال پرستنده باشم به آتشکده / نسازم خورش جز ز شیر و بده (فردوسی - لغت نامه - بده)
تصویری از بده
تصویر بده
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با بده

بده

بده
دهی است از بخش خورموج شهرستان بوشهر که 209 تن سکنه دارد. محصول آن غلات است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

بده

بده
چیزی که بر ذمۀ شخصی بود و شخص ملزم بر دادن آن باشد. (ناظم الاطباء). دین. بدهی. وام که ستده باشند. مقابل بستان و طلب. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا

بده

بده
قوت و توان، یقال ماله بده، یعنی نیست او را طاقت آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قوت. توان. طاقت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

بده

بده
بهره ای از هر چیز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، بِدَد.
لغت نامه دهخدا

بده

بده
رگوی سوخته که با چخماق آتش بر آن زنند. (از برهان قاطع). رگوی سوخته وچوب پوسیده که بر زیر سنگ چخماق نهند و چخماق زنند تا آتش درگیرد و آن را خف و پود و زک گویند و در عراق عجم پد و پود را با هم ترکیب کرده خف را پدپود گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). رگوی سوخته که عوض قاو بکار دارند. (صحاح الفرس). پده. و رجوع به پده شود
لغت نامه دهخدا

بده

بده
خشکه پلاو. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). خشکه پلاو را گویند و آن را پته نیز خوانند یعنی خالی. (انجمن آرا) (آنندراج) :
پرستنده باشم به آتشکده
نسازم خورش جز ز شیر و بده.
فردوسی (از انجمن آرا).
لغت نامه دهخدا

بده

بده
ناگاه آمدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). ناگاه و نااندیشیده آمدن. (آنندراج). بداهه. و رجوع به بداهه شود، جَمعِ واژۀ بدره. (ناظم الاطباء). و رجوع به بدر و بدره شود
لغت نامه دهخدا