جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با مدری

مدری

مدری
روستایی، مربوط به روستا مثلاً لباس روستایی، از مردم روستا، دهاتی مثلاً مرد روستایی، ساده لوح، احمق
مدری
فرهنگ فارسی عمید

مدری

مدری
روستایی ده نشین شاخ: در جانوران، تخت اورنگ، بواشه ابزاری برای باد دادن چاش، سر خاره ابزاری برای راست کردن موی سر، شانه که بر موی کشند، سیخ باشنده ده روستایی. شاخ (آهو گوزن و جز آنها)، سیخ، شانه، ابزاری که زنان بوی موی سر راست کنند سرخاره، تخت: به پنج روز ترقی بسقف اوبردند چو لات و عزی اطراف تاج ومدری را. (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار

مدری

مدری
سیخ و شاخ باریک که زنان به وی موی سر راست کنند. (منتهی الارب). شاخ گاو و گوسفند که بدان شانه کنند. (فرهنگ خطی). شانه. (فرهنگ فارسی معین). مدراه. مَدریَه. مشط. (اقرب الموارد). سرخاره. (از متن اللغه). رجوع به مدراه شود. ج، مدار و مداری، شاخ. شاخ بچۀ آهو. شاخ گوزن. (ناظم الاطباء). قرن. (اقرب الموارد) ، سیخ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی اول شود
لغت نامه دهخدا

مدری

مدری
تخت. (مدرس رضوی، دیوان انوری ج 2 ص 1050 از فرهنگ فارسی معین) :
اگر چرخ را هیچ مدری بدی
همانا که مدریش کسری بدی.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2354).
به پنج روز ترقی به سقف او بردند
چو لات و عزی اطراف تاج و مدری را.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ج 1 ص 3 از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا

مدری

مدری
زن شانه کننده موی را. (آنندراج) ، فریب دهنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

مدری

مدری
حضری. شهرباش. مدنی. ساکن حضر. قراری. مقابل وبری به معنی بدوی و چادرنشین و بیابان باش. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا