جدول جو
جدول جو

معنی بقسماط

بقسماط
بکسمات، نوعی نان روغنی خشک که به شکل تکه های کوچک چهارگوش یا گرد تهیه می شود
تصویری از بقسماط
تصویر بقسماط
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با بقسماط

بقسمار

بقسمار
نوعی ماهی بنقل یاقوت، و بنا بنقل قزوینی بقشمار. (دزی ج 1 ص 103)
لغت نامه دهخدا

بقسمات

بقسمات
معرب بکسمات فارسی است. (یادداشت مؤلف). خبز رومی. کعک. بقسماط. بشماط. بقسمات. (دزی ج 1 ص 103). رجوع به بکسمات و برهان قاطع شود
لغت نامه دهخدا

بسماط

بسماط
خبز رومی. کمک بقسمات. (یادداشت مؤلف). بسکمات. بسکماج. نان سوخاری. بیسکویت. متداول امروز عراق باسماق، مأخوذ از ترکی
لغت نامه دهخدا

بکسمات

بکسمات
بنگرید به بقسمات نوعی نان روغنی که خمیر آنرا چهار گوش بریده بپزند و جهت توشه راه مسافران با خود برند نوعی نان قاق (کعک) که بصورت گرده های کوچک در سمنان و قرای اطراف آن سازند و با چای خورند بقسمات
فرهنگ لغت هوشیار

بکسمات

بکسمات
نوعی نان روغنی خشک که به شکل تکه های کوچک چهارگوش یا گرد تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید

بکسمات

بکسمات
بقسمات. نوعی از نان روغنی باشد که روی آن را مربعمربع بریده بپزند و بیشتر مسافران بجهت توشۀ راه بردارند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). نوعی از نان که مربع پزند و در ریسمان کشند و مسافران بجهت توشه بردارند. (رشیدی) (از جهانگیری) (از هفت قلزم) (از آنندراج). نان سوخاری. (یادداشت مؤلف). توشه ایست که از آرد و دوغ پزند. (شرفنامۀ منیری) (از مؤید الفضلاء) :
تو ز بکسمات و حلوا بجمازه بند محمل
که بدین جمازه بتوان سفرحجاز کردن.
بسحاق اطعمه (از جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا).
عصرها باید که تا بسحاق حلّاجی دگر
مادح حلوا شود یا مدح خوان بکسمات.
بسحاق اطعمه.
در کلیچه یک زمان سرگشته ام
یک نفس در بکسمات آغشته ام.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا

اقسماء

اقسماء
جَمعِ واژۀ اَقسام. و جمعِ جمعالجمع قِسْم اقاسیم است. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا