جدول جو
جدول جو

معنی یکسوم - جستجوی لغت در جدول جو

یکسوم(یَ)
اکسوم. روضه یکسوم، مرغزار تر و تازه و نمناک، مرغزار انبوه و برهم نشسته گیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یکسوم(یَ)
ابن ابرهه الاشرم. دومین ملک حبشی که بر یمن حکومت کرد. صاحب مجمل التواریخ والقصص می نویسد: ’پس ابرهه بن الاشرم پادشاه گشت و او اصحاب الفیل است آنکه کیداو در تفصیل بود و اندر عهد او مولود پیغامبر بود علیه السلام. از بعد او پسرش یکسوم پادشاهی کرد و سیرت ایشان زشت گشت در یمن و بیداد پیشه گرفتند. یکسوم هفده سال پادشاهی کرد’. (مجمل التواریخ والقصص ص 171)
لغت نامه دهخدا
یکسوم
عددکسر یک ثلث ثلث سه یک
تصویری از یکسوم
تصویر یکسوم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یکسون
تصویر یکسون
برابر، یکسان، یک جور
یک سو
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
ابرهه بن صباح مکنی به ابویکسوم و ملقب به اشرم. از ملوک بنی حمیر بود که در یمن سلطنت میکردند. وی را از آن روی اشرم گفتند که در جنگ با اریاط فرمانروای پیشین یمن ابرو و بینی و چشم و لب او مجروح گردید و آثار جراحت بر آنها نمودار بود. صاحب حبیب السیر آرد: ابرهه بن الصباح بقول صاحب معارف بعد از ولیعه هفتادوسه سال پادشاهی کرد و نسب ابرهه بروایت بعضی از نقلۀ اخبار به کعب بن سباء الاصغر الحمیری می پیوست و او بصفت علم و دانش اتصاف داشت و معلوم فرموده بود که ملک یمن به بنی عدنان انتقال خواهد یافت، لاجرم نسبت به آن قبیله انعام و احسان فراوان کرد. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 273). و رجوع به ص 276 همان جلد ذیل ذکر حکومت ابرهه بن الصباح و ابرهه و ابویکسوم و ابناء شود، اشعب عنه، جدا شد از وی بدان سان که بازنگردد. (از اقرب الموارد). نیک جدا شدن و مفارقت گزیدنی که از آن بازگشت نباشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
کوهی است متصل به کوه فرقد و در آن هردو، جز درخت نبع و شوحط دیگر نروید و بوزینه ها در وی بسیار باشد. بر فراز آنها رفتن بسی دشوار باشد و مسکن میمونهاست و آب آن منحصراً از آب باران جمع شده در گودالهاست. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک جهت. یک جانب. (از آنندراج). یک کنار. در یک کنار.
- از یک سو، از جهتی. از جانبی:
ز یکسو ملک را بر کار می داشت
ز دیگر سو نظر بر یار می داشت.
نظامی.
، به کنار. (ناظم الاطباء). دور. بافاصله. برکنار:
یکی تخت زرین بر آن تیغ کوه
از انبوه یکسو و دور از گروه.
فردوسی.
- از راه یکسو، از راه برکنار: جمله جامه و اسب از آب چشمش آغشته گشت، توبه ای کرد نصوح و روی از راه یکسو نهاد، شبانی را دید نمدی پوشیده و کلاهی از نمد بر سر نهاده. (تذکرهالاولیاء).
- به یکسو، بر یک جانب. بر یک کنار. بافاصله. با اندک فاصله. دورترک:
به لشکرگه اندر یکی کوه بود
بلند و به یکسو ز انبوه بود.
فردوسی.
- به یکسو بردن، به کنار بردن. از راه دور کردن:
خبر شد که آمد ز ایران سپاه
گله برد باید به یکسو ز راه.
فردوسی.
- به یکسو کشیدن، به جایی بردن. به سویی بردن:
ز دریا به مردی به یکسو کشید
برآمد به خشکی و هامون بدید.
فردوسی.
- یکسو (یک سوی) بودن، جدا بودن. برکنار بودن. دور بودن:
تو گفتی که من بدزن و جادویم
ز پاکی و از راستی یکسویم.
فردوسی.
دانه همه چیزی جز از آن چیز که راهش
یکسو بود از ملت پیغمبر مختار.
فرخی.
- یکسو شدن، به کنار رفتن. به کنار شدن. (ناظم الاطباء). دور شدن. فاصله گرفتن:
چنین گفت کز راه یکسو شوید
شب و روز از تاختن نغنوید.
فردوسی.
گر از راه و بیراه یکسو شوی
و گرنه نهمت افسربدخویی.
فردوسی.
دل نمی داد که از پای قلعۀ کوهتیز یکسو شویمی. (تاریخ بیهقی ص 318). گفت بروم و این بدره را پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند این بضاعت سازم. چون از راه یکسو شد خیمۀ فضیل بدید. (تذکرهالاولیاء). خواهر او چون تصرف او در خروج و اموال بدید به یکسو شد. (جهانگشای جوینی).
- ، مجانبه. تجنب. (یادداشت مؤلف). مجانبه. (تاج المصادر). دوری کردن. کناره گرفتن. اجتناب کردن:
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی.
فردوسی.
- ، بیزار شدن. بری گشتن: خدا و رسول از من یکسو شدند. (تاریخ بیهقی ص 318). یکسو شده ام از خدا و رسولش. (تاریخ بیهقی ص 318).
به یکی کنج درخزیدستم
وز همه دوستان شده یکسو.
سوزنی.
- ، خارج و بیرون شدن. کنار گذارده شدن: چون بی فرمان ما هجرت کرد از خدمت ما یکسو شد. (قصص الانبیاء ص 133).
- ، برطرف شدن. از میان بشدن. رفتن. (یادداشت مؤلف) :
روزه یکسو شد و عید آمدو دلها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد می باید خواست.
حافظ.
- ، بی راه شدن. آواره شدن. (از ناظم الاطباء).
- ، به انجام رسیدن. پایان یافتن.
- یکسو کردن، جدا کردن. (ناظم الاطباء). یکسو نمودن. یکسو ساختن. به یکسو کردن. پس کردن. کنار زدن. (یادداشت مؤلف). عزل. تعزیل. (منتهی الارب).
- ، منع نمودن. (آنندراج).
- ، یکسره کردن. فیصله بخشیدن:
هرچه باداباد حرفی چند می گویم به او
کار خود در عاشقی این بار یکسو می کنم.
مصطفی میرزا نوۀ شاه طهماسب صفوی (ازآنندراج).
- یکسو نهادن، به سویی نهادن. منتقل کردن. جدا کردن از چیزی. (آنندراج).
- ، فراموش کردن. کنار گذاشتن: از سر رکاکت رأی حق جوار مبارک او یکسو نهد. (المعجم).
- ، کنار گذاشتن:
خشم گیری، جنگ جویی چون بمانی از جواب
خشم یکسو نه، سخن گستر که شهر آوار نیست.
ناصرخسرو.
چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مخیز
چون زبان اندرکشیدم ترجمانی گو مباش.
سعدی.
یک دم آخر حجاب یکسو نه
تا برآساید آرزومندی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
درگذرنده در کارها. (ناظم الاطباء). درگذرنده در امور. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتابکار و جلد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ سِ وُ / سِوْ وُ)
سه یک. یک ثلث. ثلث. یک جزء از سه جزء چیزی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یکسان بود. (فرهنگ اسدی). یکسونه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). یکسان و برابر و هموار. (ناظم الاطباء) :
تویی آراسته بی آرایش
چه به کرباس و چه به خز یکسون.
بوشعیب (از فرهنگ اسدی).
مرحوم دهخدا در یادداشتی نوشته اند: لغت نامۀ اسدی در اول و سپس سایر لغت نامه ها آن را صورتی از یکسان گمان برده و این بیت بوشعیب را شاهد آورده اند. بی شبهه این کلمه ’واکسون’ بوده است، مرکب از ’واو’ عطف و ’اکسون’ جامۀ معروف و اسدی یا قطران آن را غلط خوانده اند و سپس پاره ای لغت نویسان آن را ’یکون’ خوانده اند و هم ’یکونه’ از آن ساخته اند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یکسونه شود، همیشه و بردوام. (ناظم الاطباء) ، یک سو. کنار:
شما را همان به که بیرون شوید
سر خویش گیرید و یکسون شوید.
؟
لغت نامه دهخدا
(سِ دِهْ)
قریه ای است از اعمال سمیساط. بازار و دکانهای بسیار و حصار بزرگی دارد. (از معجم البلدان). اسم اعجمی است، و آن نام جایی است، و یکسوم نیز گفته می شود. (از المعرب جوالیقی ص 291). رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مرغزار تر ونمناک.
لغت نامه دهخدا
یکسو کنار: شما را همان به که بیرون شوید سر خویش گیرید و یکسون شوید. (ک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک سوم
تصویر یک سوم
عددکسر یک ثلث ثلث سه یک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسوم
تصویر کسوم
برنده کسی که در کار برندگی دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکسو
تصویر یکسو
یک جانب، یک جهت، کی کنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکسوم
تصویر اکسوم
پرگیاه پرپشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکسون
تصویر یکسون
برابر، مساوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکسوم
تصویر اکسوم
پرپشت، پرگیاه
فرهنگ واژه فارسی سره
یک دست، صد
دیکشنری اردو به فارسی