جدول جو
جدول جو

معنی یکتن - جستجوی لغت در جدول جو

یکتن(یَ / یِ جُ)
نام کوهی است در نواحی جام خراسان. (از جغرافیای سیاسی کیهان نقشۀ ص 180)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یکتا
تصویر یکتا
(پسرانه)
یگانه، بی نظیر، تنها، یکی از نامهای خداوند، بی همتا (نگارش کردی: یهکتا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یشتن
تصویر یشتن
پرستش کردن، عبادت کردن، ستایش کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکتا
تصویر یکتا
تنها، یگانه، بی همتا، بی مانند، بی نظیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکان
تصویر یکان
آخرین رقم سمت راست هر عدد طبیعی، یگانه، بی همتا، برای مثال ورا نگویم از ارباب دولت است یکی / که او به جاه ز ارکان دولت است یکان (سوزنی - صحاح الفرس - یکان)
فرهنگ فارسی عمید
(یَ)
نوعی از جامه باشد، آن را از حریر الوان بافند. (برهان) (از ناظم الاطباء). جامه ای باشد که از حریر سازند. (صحاح الفرس). جامۀ حریر الوان. (انجمن آرا) (آنندراج) ، یکونه. یکسان. (فرهنگ اسدی) :
تو بیاراسته بی آرایش
چه به کرباس و چه به خز یکون.
ابوشعیب (از فرهنگ اسدی).
ابتدا در لغت نامۀ اسدی و سپس در دیگر لغت نامه ها این کلمه را صورتی از یکسان گمان برده اند. بی شبهه این کلمه اکسون است. و در شعر ابوشعیب نیز کلمه را بکسون (= به اکسون) باید خواند. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به یکونه و یکسون شود
لغت نامه دهخدا
(رَفْءْ)
آلوده شدن لب به دود و سیاهی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دود گرفتن. (از اقرب الموارد) ، چرک گردیدن. (از ناظم الاطباء). چرک گرفتن. (از اقرب الموارد) ، چسبیدن به لبهای شتر اثر سبزی گیاه. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چسبان شدن چیز و ریمناک گردیدن. (از ناظم الاطباء). برچسبان شدن و ریمناک گردیدن. (منتهی الارب).
- کتن مشک، چرک گرفتن آن. (از اقرب الموارد). چرکین و ریمناک شدن آن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ تِ)
ریمناک. چرکین. ریمگین.
- سقاء کتن، مشک چرکین و ریمناک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ تِ / کِ)
کاسه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قدح. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نِ بَ تَ)
به لغت زند وپازند، آهسته دعا خواندن بر طعام و زمزمه کردن مغان در وقت طعام خوردن و درخواست نمودن و استدعا کردن ونیاز کردن و ستایش نمودن. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یشتن مصدر پهلوی (هم ریشه یزشن) به معنی خواندن کتاب مقدس و اوراد. (یادنامۀ پورداود ذیل ص 211) : آن چهل هزار مرد بر یزشن کردن ایستادند و درونی بیشتند و قدری په (پیه) برآن درون نهادند چون تمام بیشتند یک قدح شراب به ویراف دادند. (از ترجمه ارداویراف نامه به نقل یادنامۀ پورداود ص 211). و رجوع به یزشن شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک لا. (یادداشت مؤلف). یکتا:
رشته باریک شد چو یکتو شد.
سنائی.
عاقبت بر آن قرار دادند که خیمه یکتو سازند دورویه. (جهانگشای جوینی).
اگر من از دل یکتو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی.
سعدی.
- خیط یکتو، رشتۀ یکتا و یک تار:
صدهزاران خیط یکتو را نباشد قوتی
چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
سعدی.
، یکی. واحد. یگانه:
چون به صورت بنگری چشمت دو است
تو به نورش درنگر کآن یکتو است.
مولوی.
، متحد. متفق. صمیمی: گفت سلطان دل یکتویی ندارد. (جهانگشای جوینی). پادشاه زادگان دیگر که دل یکتویی داشتند روان می گشتند. (جهانگشای جوینی). رفیقان یکتو انتهاز ایام طرب را پیش از آنکه خزان در پیش آید... (جهانگشای جوینی). و رجوع به یک تا شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ فَ)
ذوفن. متخصص. (یادداشت مؤلف). بی نظیر و کامل در یک فن:
ای ذونسب به اصل در و ذوفنون به علم
کامل تو در فنون زمانه چو یکفنی.
منوچهری.
خجسته ذوفنونی رهنمونی
که در هر فن بود چون مرد یکفن.
منوچهری.
آیا به چه فن تو را توان دیدن
ای در همه فن چو مردم یکفن.
انوری.
وز آن سپس به جوان دگرگذر کردم
که بود در همه فنی چو مردم یکفن.
انوری.
روبه یکفن نفس سگ شنید
خانه دو سوراخ به واجب گزید.
نظامی.
پذیرفته از هر فنی روشنی
جداگانه در هر فنی یکفنی.
نظامی.
یک تنم بهتر از دوازده تن
یکفنی بوده در دوازده فن.
نظامی.
، که تنها یک فن بداند. که آگاهی مختصر از فنون داشته باشد. کم اطلاع. مقابل بسیارفن و ذوفنون:
زین فروتر شاعران دعوی و زومعنی پدید
وین حکیمان دگر یکفن و او بسیارفن.
منوچهری.
چو هر ذوفنونی به فرهنگ و هوش
بسا یکفنان را که مالیده گوش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ تُ)
طبق اساطیر، پسر یکی از پادشاهان تسّالی بود که بعلت اسائه بسرس مبتلا بجوع کلبی شد و خود را ببلعید
لغت نامه دهخدا
تصویری از کتن
تصویر کتن
کاسه ریم چرک، دود گرفتگی دود زدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یشتن
تصویر یشتن
آهسته دعا خواندن بر طعام و زمزمه کردن، ستایش نمودن هنگام غذا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکان
تصویر یکان
یگانه، بی همتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکتا
تصویر یکتا
یک عدد، یکی، یکدانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکفن
تصویر یکفن
بی نظیر و کامل در یک فن، متخصص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یتن
تصویر یتن
نگونزایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکتا
تصویر یکتا
تنها، بی نظیر، بی مانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یشتن
تصویر یشتن
((یَ تَ))
ستایش کردن، نیایش کردن، دعا خواندن هنگام غذا خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکان
تصویر یکان
یک یک، یگانه، تک، منفرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکتا
تصویر یکتا
واحد، احد
فرهنگ واژه فارسی سره
تنها، فرد، مفرد، منفرد، واحد، وحید، یگانه، بی مانند، بی نظیر، بی همال، بی همتا، یک دانه، یک عدد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یک، یک دانه، تک و تنها
فرهنگ گویش مازندرانی
برازنده بودن، خوابیدن، خسته شدن، بیمار شدن، به زمین خوردن، روبرو شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
بیمار شدن، خسته شدن، افتادن، خوابیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
کرخت، افتادن، چوبی که گازران با آن رخت را کوبند
فرهنگ گویش مازندرانی
از کار افتادن، از پا افتادن، خسته شدن، دنبال کردن، تعقیب کردن
فرهنگ گویش مازندرانی