آخرین رقم سمت راست هر عدد طبیعی، یگانه، بی همتا، برای مثال ورا نگویم از ارباب دولت است یکی / که او به جاه ز ارکان دولت است یکان (سوزنی - صحاح الفرس - یکان)
آخرین رقم سمت راست هر عدد طبیعی، یگانه، بی همتا، برای مِثال ورا نگویم از ارباب دولت است یکی / که او به جاه ز ارکان دولت است یکان (سوزنی - صحاح الفرس - یکان)
نوعی از جامه باشد، آن را از حریر الوان بافند. (برهان) (از ناظم الاطباء). جامه ای باشد که از حریر سازند. (صحاح الفرس). جامۀ حریر الوان. (انجمن آرا) (آنندراج) ، یکونه. یکسان. (فرهنگ اسدی) : تو بیاراسته بی آرایش چه به کرباس و چه به خز یکون. ابوشعیب (از فرهنگ اسدی). ابتدا در لغت نامۀ اسدی و سپس در دیگر لغت نامه ها این کلمه را صورتی از یکسان گمان برده اند. بی شبهه این کلمه اکسون است. و در شعر ابوشعیب نیز کلمه را بکسون (= به اکسون) باید خواند. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به یکونه و یکسون شود
نوعی از جامه باشد، آن را از حریر الوان بافند. (برهان) (از ناظم الاطباء). جامه ای باشد که از حریر سازند. (صحاح الفرس). جامۀ حریر الوان. (انجمن آرا) (آنندراج) ، یکونه. یکسان. (فرهنگ اسدی) : تو بیاراسته بی آرایش چه به کرباس و چه به خز یکون. ابوشعیب (از فرهنگ اسدی). ابتدا در لغت نامۀ اسدی و سپس در دیگر لغت نامه ها این کلمه را صورتی از یکسان گمان برده اند. بی شبهه این کلمه اکسون است. و در شعر ابوشعیب نیز کلمه را بکسون (= به اکسون) باید خواند. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به یکونه و یکسون شود
به لغت زند وپازند، آهسته دعا خواندن بر طعام و زمزمه کردن مغان در وقت طعام خوردن و درخواست نمودن و استدعا کردن ونیاز کردن و ستایش نمودن. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یشتن مصدر پهلوی (هم ریشه یزشن) به معنی خواندن کتاب مقدس و اوراد. (یادنامۀ پورداود ذیل ص 211) : آن چهل هزار مرد بر یزشن کردن ایستادند و درونی بیشتند و قدری په (پیه) برآن درون نهادند چون تمام بیشتند یک قدح شراب به ویراف دادند. (از ترجمه ارداویراف نامه به نقل یادنامۀ پورداود ص 211). و رجوع به یزشن شود
به لغت زند وپازند، آهسته دعا خواندن بر طعام و زمزمه کردن مغان در وقت طعام خوردن و درخواست نمودن و استدعا کردن ونیاز کردن و ستایش نمودن. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یشتن مصدر پهلوی (هم ریشه یزشن) به معنی خواندن کتاب مقدس و اوراد. (یادنامۀ پورداود ذیل ص 211) : آن چهل هزار مرد بر یزشن کردن ایستادند و درونی بیشتند و قدری په (پیه) برآن درون نهادند چون تمام بیشتند یک قدح شراب به ویراف دادند. (از ترجمه ارداویراف نامه به نقل یادنامۀ پورداود ص 211). و رجوع به یزشن شود
یک لا. (یادداشت مؤلف). یکتا: رشته باریک شد چو یکتو شد. سنائی. عاقبت بر آن قرار دادند که خیمه یکتو سازند دورویه. (جهانگشای جوینی). اگر من از دل یکتو برآورم دم عشقی عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی. سعدی. - خیط یکتو، رشتۀ یکتا و یک تار: صدهزاران خیط یکتو را نباشد قوتی چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد. سعدی. ، یکی. واحد. یگانه: چون به صورت بنگری چشمت دو است تو به نورش درنگر کآن یکتو است. مولوی. ، متحد. متفق. صمیمی: گفت سلطان دل یکتویی ندارد. (جهانگشای جوینی). پادشاه زادگان دیگر که دل یکتویی داشتند روان می گشتند. (جهانگشای جوینی). رفیقان یکتو انتهاز ایام طرب را پیش از آنکه خزان در پیش آید... (جهانگشای جوینی). و رجوع به یک تا شود
یک لا. (یادداشت مؤلف). یکتا: رشته باریک شد چو یکتو شد. سنائی. عاقبت بر آن قرار دادند که خیمه یکتو سازند دورویه. (جهانگشای جوینی). اگر من از دل یکتو برآورم دم عشقی عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی. سعدی. - خیط یکتو، رشتۀ یکتا و یک تار: صدهزاران خیط یکتو را نباشد قوتی چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد. سعدی. ، یکی. واحد. یگانه: چون به صورت بنگری چشمت دو است تو به نورش درنگر کآن یکتو است. مولوی. ، متحد. متفق. صمیمی: گفت سلطان دل یکتویی ندارد. (جهانگشای جوینی). پادشاه زادگان دیگر که دل یکتویی داشتند روان می گشتند. (جهانگشای جوینی). رفیقان یکتو انتهاز ایام طرب را پیش از آنکه خزان در پیش آید... (جهانگشای جوینی). و رجوع به یک تا شود
ذوفن. متخصص. (یادداشت مؤلف). بی نظیر و کامل در یک فن: ای ذونسب به اصل در و ذوفنون به علم کامل تو در فنون زمانه چو یکفنی. منوچهری. خجسته ذوفنونی رهنمونی که در هر فن بود چون مرد یکفن. منوچهری. آیا به چه فن تو را توان دیدن ای در همه فن چو مردم یکفن. انوری. وز آن سپس به جوان دگرگذر کردم که بود در همه فنی چو مردم یکفن. انوری. روبه یکفن نفس سگ شنید خانه دو سوراخ به واجب گزید. نظامی. پذیرفته از هر فنی روشنی جداگانه در هر فنی یکفنی. نظامی. یک تنم بهتر از دوازده تن یکفنی بوده در دوازده فن. نظامی. ، که تنها یک فن بداند. که آگاهی مختصر از فنون داشته باشد. کم اطلاع. مقابل بسیارفن و ذوفنون: زین فروتر شاعران دعوی و زومعنی پدید وین حکیمان دگر یکفن و او بسیارفن. منوچهری. چو هر ذوفنونی به فرهنگ و هوش بسا یکفنان را که مالیده گوش. نظامی
ذوفن. متخصص. (یادداشت مؤلف). بی نظیر و کامل در یک فن: ای ذونسب به اصل در و ذوفنون به علم کامل تو در فنون زمانه چو یکفنی. منوچهری. خجسته ذوفنونی رهنمونی که در هر فن بود چون مرد یکفن. منوچهری. آیا به چه فن تو را توان دیدن ای در همه فن چو مردم یکفن. انوری. وز آن سپس به جوان دگرگذر کردم که بود در همه فنی چو مردم یکفن. انوری. روبه یکفن نفس سگ شنید خانه دو سوراخ به واجب گزید. نظامی. پذیرفته از هر فنی روشنی جداگانه در هر فنی یکفنی. نظامی. یک تنم بهتر از دوازده تن یکفنی بوده در دوازده فن. نظامی. ، که تنها یک فن بداند. که آگاهی مختصر از فنون داشته باشد. کم اطلاع. مقابل بسیارفن و ذوفنون: زین فروتر شاعران دعوی و زومعنی پدید وین حکیمان دگر یکفن و او بسیارفن. منوچهری. چو هر ذوفنونی به فرهنگ و هوش بسا یکفنان را که مالیده گوش. نظامی