جدول جو
جدول جو

معنی یؤیؤ - جستجوی لغت در جدول جو

یؤیؤ
(یُءْ یُءْ)
مرغی شکاری شبیه به باشه. ج، یآئی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از صبح الاعشی ج 2 ص 61) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قسمی از صقر. (یادداشت مؤلف). نوعی از پرندگان شکاری. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یویو
تصویر یویو
نوعی اسباب بازی بچه گانه
فرهنگ فارسی عمید
(ضُءْ ضُءْ)
ضئضی ٔ. و رجوع به ضئضی ٔ شود، مرغی است خجک دار که گنجشک را شکار کند، یا همان شقراق است و عربان آن را شوم انگارند و بدان فال بد گیرند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نوعی کشتی کوچک ساحلی، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
موضعی است که جنگ یویو یکی از جنگهای عرب بدان نسبت داده شده است، (از تاج العروس) (از یاقوت ج 9 ص 421)
لغت نامه دهخدا
یونیه. یونیوس. (یادداشت مؤلف) : و هو شهر یونیو العجمی. (ابن جبیر). استهل هلاله لیله الثلاثاء بموافقه الثانی عشر من یونیو. (رحلۀ ابن جبیر). و رجوع به یونیوس و حزیران شود
لغت نامه دهخدا
(یَ ئو)
یؤس. ناامید. (از اقرب الموارد). رجل یؤوس، مرد نومید. (ناظم الاطباء). نومید. (آنندراج). و رجوع به یؤس شود
لغت نامه دهخدا
یولیه. ژوئیه. نام ماه هفتم از ماههای رومی. (از الموسوعه ذیل مادۀ تقویم). رجوع به یولیه و یولیوس و ژوئیه شود
لغت نامه دهخدا
(یُ)
یونیه. ژوئن. حزیران. (از 10 خردادتا 10 تیرماه جلالی). (یادداشت مؤلف). نام ماه ششم از ماههای فرنگی. (ناظم الاطباء). یونیه. (آثارالباقیه). آذار. (التفهیم). و رجوع به ژوئن و حزیران شود
لغت نامه دهخدا
(یُءْ)
تصحیفی است از ترتور که لغتی معرب از لاتین است به معنی پادو و پاکار و نیز نام مرغی است. (از نشوءاللغه صص 135-136)
لغت نامه دهخدا
(یولیوس)
ماه تموز، از دهم تیرماه تا دهم مردادماه. ژوئیه. (یادداشت مرحوم دهخدا). نیسان. (التفهیم). به زبان ترکی نام ماهی است که در انگریزی (انگلیسی) جولایی (جولای) باشد. (آنندراج). ماه هفتم رومی است. (از آثارالباقیه ص 50)
لغت نامه دهخدا
یکی از پاپ هاست که از 1503 تا 1513 میلادی در مسند پاپی استقرار داشت، اول برضد جمهوری وندیک برخاست و با دو پادشاه فرانسه و اسپانیول و امپراطور آلمان متحد شد و سرزمینهای بسیار از وندیک گرفت، سپس برضد لوئی دوازدهم پادشاه فرانسه با وندیک و اسپانیول و انگلیس همدست شد، ولی در اثنای جنگ درگذشت، او ارباب علم و هنر را تشویق و حمایت می کرد، از آن جمله میکل آنژ و رافائل بودند، (از قاموس الاعلام ترکی)
سرداری از دستۀ اوغسطس که از جانب فستس مأمور شد که پولس را به روم برد، و به پولس اطمینان داشت و او را مرخص فرمود که در صیدون از رفقای خود دیدن کند و چون لشکریان خواستند اسیران را برای جلوگیری از فرار بکشند، یولیوس برای حفظ جان پولس آنان را از این کار بازداشت، (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(لُءْ لُءْ)
مروارید خرد. مقابل درّ و مروارید درشت. درّ. گوهر. جوهر. گهر. دانۀ مروارید. مروارید. (از ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب). مروارید خوشاب. (مهذب الاسماء). مرجان (پیش تازیان، به قول اسدی در لغت نامه). ج، لاّلی. و بعضی گفته اند که این کلمه اطلاق شود تنها به مروارید درشت و صغار آن را که مرجان باشد لؤلؤ نخوانند و بعضی خلاف آن گفته اند. مرواریدو آن اعم است از درّ و مرجان، و اللؤلوء جنس یشتمل علی نوعیه من الدر الکبار و المرجان الصغار کما قال ابوعبیده بان الدر کبار الحب و المرجان صغاره و اللؤلوء یجمعهما. (الجماهر للبیرونی). فیه اربعه لغات: لؤلؤ بهمزتین، لولو بغیر همزه، و بهمز اوله دون ثانیه (لؤلو) و عکسه (لولؤ). معتدل، فی الحر و البردیفرح و یقوی القلب و الباه جداً، الشربه منه دانقان و فیه خواص کثیره. حکیم مؤمن گوید: به فارسی مروارید و به ترکی اینجی نامند و بزرگ مقدار او مسمی به درّ است و آنچه در صدفی منحصر به یکی باشد با وجود بزرگی درّ یتیم نامند و گویند تا سه مثقال ممکن است و از خواص اوست که چون در صدف به نهایت نمو رسد باز به تدریج به تحلیل میرود، مانند ثمر نبات و بهترین او عمانی سفید مدور بزرگ است و زبون ترین او قلزمی و آنچه سیاه و ریز و مایل به سیاهی باشد و سیاه و زرد و غیر مدور و سوراخ دار او مستعمل اطبا نیست. روغن و عرق بوهای کریهه مضر او و جوشانیدن او در آب ترنج و مالیدن به سنباده رافع چرک او و رفع زردی آن و از اسراراست. در آخر دوم سرد و خشک و در تفریح قوی تر از طلا و غواص در اجزای بدن و ملطف و مقوی اعضا و رافع انواع خفقان و خوف و فزع سوداوی، و جهت اسهال مراری و دموی و ضعف جگر و گرده و امراض و بدبوئی دهان و حصاه وحرقت البول و سدد و یرقان و رفع سموم و وسواس و جنون و ربو و ذرورا، و جهت قطع سیلان اعضا و التیام زخمها، و اکتحال او جهت رمد و سلاق و ظلمت بصر و بیاض و سبل و کمته و سنون او جهت پاک کردن دندان و تقویت لثه.طلای محلول او به قول ارسطو رافع برص است در تطلیه اول و غیرمحلول او جهت جذام و جمیع آثار و فرزجۀ او را در منع حمل مجرب دانسته اند و نگاه داشتن او مقوی دل و در دهان داشتن او جهت ازالۀ غم و ضعف دل مؤثرو گویند مضر مثانه و مصلحش بسداست و قدر شربتش تا نیم مثقال و بدلش صدف سفید است و طریق حل او در طریق پنجم از دستور اول مذکور است. (تحفۀ حکیم مؤمن).
صاحب اختیارات گوید: به پارسی مروارید خوانند. نیکوترین سپید و پاک بود طبیعت آن سرد و خشک بود و لطیف و درد دل را نافع بود. خفقان و غم و نفث دم را نافع بود و شربتی ازوی دو دانگ بود و ریشهای چشم را نافع بود و مقوی آن بود و صحت چشم را نگاه دارد و گویند مضر بود به مثانه و مصلح آن شیر بود و بدل آن یک وزن و نیم آن صدف صافی بود. ابن زهر گوید: در دهان نهند قوت بدل دهد. (اختیارات بدیعی) .ضریر انطاکی در تذکره آرد: معدن معروف کباره الدّر و الفریده فی صدفتها هی الیتیمه واصله دود یخرج فی نیسان فاتحاً فمه للمطر حتی اذا سقط فیه انطبق و غاص حتی یبلغ اواخر اکتوبر و قیل یضرب عروقاً کالشجر اذا بلغ انحلت فهو حیوان فی الاولی نبات فی الثانیه معدن فی الثالثه و اجوده الکبیر الابیض الشفاف المدحرج الرزین الکائن ببحر عمان و اردوءه الصغیر الاسود القلزمی و هو بارد یابس فی الثالثه یعادل الذهب فی التفریح بل هو اعظم و یمنع الخفقان و البخر و ضعف الکبد و الحصی و ضعف الکلی و حرقه البول و السدد و الیرقان و امراض القلب و السموم و الوسواس و الجنون و التوحش و الربو شرباً و الجذام و البرص و البهق و الآثار مطلقاً خصوصاً بالطلاء و یقطع الدم و یدمل القروح ذروراً و الرمد و السلاق و ضعف البصر و البیاض و السبل و الکمته کحلا و یجلو الاسنان و یقع فی التراکیب الکبار و یذهب الذوسنطاریا و احتماله یمنع الحمل مجرب و حمله یقوی القلب بالخاصیه و اجود ما استعمل مملولا بان یغمر فی قاروره بحماض الاترج و تدفن فی الزبل اصاله او فی خل و هو فیه و منه مصنوع من صغاره او صافی صدفه اذا قوم کالعجین بما ذکر و مزج بصاعد الزنبق عن الملح و الزاج بمیزان الترزین و غمس بمحلول الطلق و دور من غیر مس بالید و ثقب بفضه او شعر خنزیر و جفف و شوی فی السمک (و من خواص محلوله) تخلیص الکبریت و عقد الزئبق بما ذکر فی الصابون و هو عمل مجرب و تسعیطه یحل الصداع و مما ینقی او ساخه ان یقلی بماءالارز و یعرک بالسنبادج و تضره الادهان و الاعراق و الروائح الکریهه و شربته الی نصف مثقال - انتهی.
قلقشندی گوید: اللؤلؤ و هو یتکوّن فی باطن الصّدف، و هو حیوان من حیوان البحر الملح، له جلدٌ عظمی کالحلزون و یغوص علیه الغوّاصون فیستخرجونه من قعر البحر و یصعدون به فیستخرجونه منه و له مغاصات کثیره الا ان ّ مظان ّ النفیس منه بسرندیب من الهند و بکیش و عمان و البحرین من ارض فارس و افخره من جزیره خارک بین کیش و البحرین. اما ما یوجد منه ببحرالقلزم و سایر بلاد الحجاز فردی و لو کانت الدره منه فی نهایه الکبرلانه لایکون لها طائل ثمن. و جید اللؤلؤ فی الجمله هو الشفاف الشدید البیاض، الکبیر الجرم، الکثیر الوزن، المستدیر الشکل، الذی لا تضریس فیه ولا تفرطح و لا اعوجاج. و من عیوبه ان یکون فی الحبه تفرطح او اعوجاج، او یلصق بها قشر، او دوده او تکون مجوفه غیرمصمته، او یکون ثقبها متسعاً. ثم من مصطلح الجوهریین انه اذا اجتمع فی الدره اوصاف الجوده، فمازاد علی وزن درهمین، و لوحبه یسمی دراً، فان نقصت عن الدرهمین، و لوحبه سمیت حبه لؤلؤ و ان کانت زنتهااکثر من درهمین و فیها عیب من العیوب، فانها تسمی حبه ایضا. و لا عبره بوزنها مع عدم اجتماع اوصاف الجوده فیها، و تسمی الحبه المستدیره الشکل عند الجوهریین الفأره، و فی عرف العامه: المدحرجه غلطان - و من طبعالجوهر انه یتکوّن قشوراً رقاقاً طبقه علی طبقه حتی لو لم یکن کذلک، فلیس علی اصل الخلقه بل مصنوع. و من خواصه انه اذ اسحاق و سقی مع سمن البقر نفع من السموم. و قال ارسطوطالیس: من وقف علی حل اللؤلؤ من کباره و صغاره حتی یصیر ماءً رجراجاً ثم طلی به البرص اذهبه. و قیمهالدره التی زنتها درهمان وحبه مثلا، او وحبتان مع اجتماع شرائط الجوده فیها سبعمائه دینار. فان کان اثنتان علی هذه الصفه کانت قیمتها الفی دینار کل واحده الف دینار لاتفاقهما فی النظم. و التی زنتها مثقال و هی بصفهالجوده قیمتها ثلاثمائه دینار فان کان اثنتان زنتهما مثقال و هما بهذه الصفه علی شکل واحد لا تفریق بینهما فی الشکل و الصوره، کانت قیمتهمااکثر من سبعمائه دینار و قد ذکر ابن الطویر فی تاریخ الدوله الفاطمیه انه کان عند خلفائهم دره تسمی الیتیمه، زنتها سبعه دراهم تجعل علی جبهه الخلیفه بین عینیه عند رکوبه فی المواکب العظام. و یضره جمیعالادهان و الحموضات باسرها لاسیما اللیمون و هج النار و العرق و ذفر الرائحه و الاحتکاک بالاشیاء الخشنه، و یحلو ماء حماض الاترج الا اذا اشج علیه به قشره و نقص وزنه. فان کانت صفرته من اصل تکونه فی البحر فلاسبیل الی جلائها. (صبح الاعشی ̍ ج 2 ص 95) :
میان ما دو تن آمیخته دو گونه سرشک
چو لولوئی که کنی با عقیق سرخ همال.
آغاجی.
لم از لؤلؤ و گوهر شاهوار
هم از دیبه چین سراسر نگار.
فردوسی.
دلاّرام را رخ پر از شرم کی
سمن لاله شد لاله لؤلؤ ز خوی.
فردوسی.
مدحش اندر طبعهای شاعران لؤلؤ شده
همچنان کاندر صدفها قطرۀ باران شود.
عنصری.
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش بر عمان
به بحر عمان زآن رخش صاف شد لؤلؤ
به بحر مغرب زآن جوش سرخ شد مرجان.
عنصری.
آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار.
منوچهری.
ز کارنامۀ تو دارم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلوی شهوار.
ابوحنیفۀ اسکافی.
چون لؤلؤ شهوار نباشد جو اگرچند
جو را بگزیند خر بر لؤلوی شهوار.
ناصرخسرو.
نشد بی قدر و قیمت سوی مردم
ز بی قدری صدف لؤلوی شهوار.
ناصرخسرو.
شکم پر ز لؤلوی شهوار دارد
مشو غره خیره بر وی چو قارش.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 335).
شوراست چو دریا به مثل ظاهر تنزیل
تأویل چو لؤلؤ است سوی مردم دانا.
ناصرخسرو.
به لؤلؤ از او فرق گردون مزین
به قیرو از او روی عالم مقیر.
ناصرخسرو.
زآنکه سنگ گرد را هرچند چون لؤلؤ بود
گرش نشناسی تو بشناسدش مرد لؤلوی.
ناصرخسرو.
یکی دریاست دین عالم پر از لؤلوی گوینده
اگر پر لؤلوی گویا کسی دیده ست دریائی.
ناصرخسرو.
همچو لؤلؤ کند ای پور! ترا علم و عمل
ره باب تو همین است بر او بر ره باب.
ناصرخسرو.
وآن ابر همچو کلبۀ ندّافان
اکنون چو گنج لؤلؤ مکنون است.
ناصرخسرو.
گیتی بهشت آیین کند
پر لؤلؤ و نسرین کند.
ناصرخسرو.
گرچه به چشم عوام سنگچه چون لؤلؤ است
لیک تف آفتاب فرق کند این و آن.
خاقانی.
به آب تیره توان کرد نسبت همه لؤلؤ
ببین که لؤلؤ روشن به آب تیره چه ماند.
خاقانی.
چو کشتی شو عنان از پاردم ساز
در این دریا که لولوئی ندارد.
خاقانی.
چو دریا گشت چشم من ز شوقت
چگونه لؤلؤ مکنونت جویم.
عطار.
که در بحر لؤلؤ صدف نیز هست
درخت بلند است در باغ و پست.
سعدی.
سپهرش به جائی رسانید کار
که شد نامور لؤلؤ شاهوار.
سعدی.
، مجازاً اشک:
بودم آنگه ز لفظ لؤلؤبار
بارم اکنون ز دیدگان لؤلؤ.
سوزنی.
در آن اندوه می پیچید چون مار
فشاند از جزعها لؤلوی شهوار.
نظامی.
ز لؤلؤ عقده ها بر ماه می بست.
نظامی.
سعدی بدو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لؤلؤ.
سعدی.
، مجازاً باران:
دو نرگس شدش ابر لؤلؤ فکن
به باران همی شست برگ سمن.
اسدی (گرشاسبنامه).
به دیبا بپوشید نوروز رویش
به لؤلؤ بشست ابر گرد عذارش.
ناصرخسرو.
، مجازاً دندان:
لؤلؤافشان کند دو جزع مرا
عشق آن لعل لؤلؤآکنده.
سوزنی.
به لاله تختۀ گل را تراشید
به لولؤ گوشۀ مه را خراشید.
نظامی.
چون صبح خوش بخندید از بیست وهشت لؤلؤ
من هست نیست گشتم چون سایه در جمالش.
خاقانی.
لبت بدیدم ولعلم بیوفتاد از دست
سخن بگفتی و قیمت شکست لؤلؤ را.
سعدی.
نه مروارید از آب شور خیزد
ورا در آب شیرین است لؤلؤ.
سعدی.
لؤلؤ چه قدر دارد اندر میان بحر
گوهر چه قیمت آرد اندر حمیم کان.
؟
، گاو دشتی. ج، لئالی. (منتهی الارب). ، نام نوعی از تیغ یمانی است که نشانهای جوی [آن] ژرف باشد و گوهر او گرد نماید چون مروارید. (نوروزنامه). ، نام نوعی خرما
لغت نامه دهخدا
(دُءْ دُءْ)
آخر ماه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). لغتی است در دأداء. (منتهی الارب). رجوع به دأداء شود، شب بیست و ششم و بیست و هفتم و بیست و هشتم و بیست و نهم یا سه شب از آخر ماه. ج، دآدی ٔ. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شُءْ شُءْ)
شأشاء. خواندن خر برای آب. (از اقرب الموارد). کلمه ای است که بدان خر را بسوی آب خوانند. (منتهی الارب) ، زجر گوسفند و خر برای رفتن و یاآنکه شؤشؤ خواندن گوسفند برای علف خوردن یا آب نوشیدن است. (از اقرب الموارد). کلمه ای است که بدان گوسفند و خر و جز آن را زجر کنند تا درگذرد یا ایستاده شود یا به کلمه شؤشؤ گوسپند را برای علف و آب خوانند تا بخورد. (منتهی الارب). رجوع به شأشاء شود
لغت نامه دهخدا
(یُ یُ)
اسباب بازیی است بچگان را و آن مرکب است از دو صفحۀ گرد قرص مانند حلبی یا پلاستیکی یا چوبی یا جز آن که به وسیلۀ یک میله (محور) به هم متصل شده اند. یک سر ریسمانی در درون دو صفحه به محور بسته و سر دیگر ریسمان به گیره ای تعبیه می شود. بچه ها ریسمان را به دور محور می پیچند و از سر گیره می گیرند و با فشار به جلو یا به سوی زمین رها می کنند، ریسمان باز می شود و دوباره برمی گردد و دور محور می پیچد. اطفال با تکرار این عمل خود را به بازی مشغول می دارند. این بازی در گذشته بیشتر معمول بود، گویند اصلاً این نام متعلق به کرم دایره شکلی است و در عرف عام بعدها این لفظ به معنی آزار و کنایه از هرزه مرس بودن و آزار داشتن به کار رفت و وقتی می خواستند به کسی بگویند مگر آزار داری ؟ می گفتند: مگر یویو داری ؟ (فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یویو
تصویر یویو
نوعی اسباب بازی بچه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یویو
تصویر یویو
((یُ یُ))
نوعی اسباب بازی کودکان
فرهنگ فارسی معین