جدول جو
جدول جو

معنی یونغار - جستجوی لغت در جدول جو

یونغار(یُنْ)
تاری که از روده سازند. نام سازی است. (آنندراج). تار و سازی که می نوازند. نوعی از ساز ترکی که دارای سه تار است. (ناظم الاطباء) ، به معنی مطلق تار و ریسمان نیز آمده. (از آنندراج). هر تار و رشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوندار
تصویر بوندار
(دخترانه)
دارای بوی خوش (نگارش کردی: بندار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شوغار
تصویر شوغار
غار یا آغلی در کوه که شب ها گوسفندان در آن به سر ببرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شنغار
تصویر شنغار
پرندۀ شکاری، باز سیاه چشم، سنقر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نونوار
تصویر نونوار
کسی که تازه سر و وضع خوب پیدا کرده، آنکه تازه به نوایی رسیده
فرهنگ فارسی عمید
(یُنْ)
یونغار. رجوع به یونغار شود:
ریز از تار تیز بی آهنگ
از برونش اگر کنی یونقار.
حکیم شفایی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یُ)
یکی از شعبه های چهارگانه ای که یونانیان قدیم بدان منقسم شده بودند. آنان از زمانهای بسیار قدیم در خطۀ شرقی یونان قدیم و خطۀ شمالی موره سکونت داشتند. گروهی از آنان به حدود ازمیر و افس مهاجرت کردند و این قسمت از آسیای صغیر را بدین مناسبت یونیه نامیدند. سپس خود یونانیان نیز کوچگاههایی تأسیس و بدین سان با یونیها اختلاط و امتزاج حاصل کردند
لغت نامه دهخدا
(زَ پَ / پِ)
یوزبان، (ناظم الاطباء)، یوزبان، فهاد، (یادداشت مؤلف) :
وز آن پس برفتند سیصد سوار
پس بازداران همه یوزدار،
فردوسی،
و رجوع به یوزبان شود
لغت نامه دهخدا
(یُزْ)
یوزقات. یکی از سنجاقهای پنجگانه ای است که ولایت آنکارا را تشکیل داده اند و آن شرقی ترین تمام سنجاقهاست. این سنجاق را به سه قضای یوزغاد، آق طاغ معدنی، بوغازلیان تقسیم کرده اند. 2 ناحیه و 505 پارچه ده دربردارد و عده سکنه اش به 172250 تن بالغ می گردد. (از قاموس الاعلام ترکی)
یوزقات. نام قصبه و مرکز سنجاقی است در ولایت آنکارا در 165هزارگزی از جنوب شرقی آنکارا، دارای 15000 تن نفوس و مدارس و مساجد و دکاکین و مکاتب. یوزغاددر قرن نوزدهم به وسیلۀ احمدپاشا از ملوک طوایف چوپان اوغلی بنا نهاده شده است. (از قاموس الاعلام ترکی)
یوزقات. نام قضایی است محدود از شمال شرق به شهرستان سیواس، از جنوب غرب به شهر قیر، از جنوب شرق به قضای معدن و بوغازلیان، و از شمال به سنجاق های چوروم. این قضا 227 ده و در حدود 95582 تن سکنه دارد. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(یُنْ)
دهی است دم دروازۀ اصفهان. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو نَ)
در تداول، کسی که تهیدست بوده و سر و وضعی درست نداشته و بسبب اتفاقی یا انعام و بخشش کسی به نوائی رسیده و سر و وضع خود را تغییر داده و زندگیش را سامان بخشیده. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده).
- نونوار شدن، پس از آنکه جامه های مندرسی داشت البسۀ نو و گران قیمت دارا شدن. (یادداشت مؤلف). از فقر و فلاکت خلاص یافتن. جامۀ خلقان و کهنه را به نو بدل کردن
لغت نامه دهخدا
(مومْ)
منبار. مومبار. نوعی طلمه یا دلمه که از قیمه ریزه و برنج پر کنند و آن را حسرهالملوک نیز می نامیده اند. حسیب. حسیبک. حسیب الملوک. جنبل. (یادداشت مؤلف). و رجوع به منبار شود
لغت نامه دهخدا
(یَ گِ)
دهی است از بخش ارکواز شهرستان ایلام واقع در 25 هزارگزی جنوبی قلعه دره دارای 189 تن سکنه است. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گَ وَ دَ)
شهری است از شهرهای حبشه که در قدیم پایتخت آن بوده است. این شهر در چهل هزارگزی دریاچۀ دنبآ قرار دارد. و مساحت آن 2210 کیلومتر مربع است و اکنون چهل هزار نفر جمعیت دارد
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد، سکنۀ آن 269 تن، آب آن از سه رشته چشمه، محصول آن غلات، حبوب و سردرختی، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان آنجا جاجیم و گلیم بافی است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
قوچ را گویند اعم از آنکه کوهی باشد یا غیرکوهی، (سنگلاخ)، رجوع به قجغار و قچقار شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام مغی است. (شرفنامۀ منیری). نام یکی از پیشوایان مغان. (ناظم الاطباء). رجوع به ژواغار شود، روز جشن بزرگ آتش پرستان. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
قاتل، خونی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ژَ)
نام مغی است. (لغت نامۀ اسدی). نام مغی می فروش است. نام یکی از بت پرستان بوده است. (برهان) :
گفتا که یکی مشکی است نی مشک تبتی
کاین مشک حشونقبی است از خم ژواغار.
ابوالعباس.
رجوع به خشوفغن شود. و اینکه بعض لغت نامه ها و شمس فخری کلمه را معنی مطلق مغ و غیره داده اند غلط است:
ز یمن اهتمام او در اسلام
عجب نبودز ایمان ژواغار.
شمس فخری (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
میدان کارزار.
لغت نامه دهخدا
(خو / خُنْ)
مخفف خوندگار. خواندگار. خوندکار. خندگار. خاوندگار. رجوع به هریک از مترادفات در این لغت نامه شود، لقب سلاطین عثمانی بزمان صفویه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُ رُ)
فوجی که بروز جنگ جانب دست راست پادشاه استاده باشد. (غیاث) (آنندراج). میمنۀ لشکر. (ناظم الاطباء). برانغار. رجوع به برانغار شود
لغت نامه دهخدا
(خو / خُنْ)
مخفف خداوندکار. خاوندگار. خداوندگار. خواندگار. خونگار. (یادداشت مؤلف). خوندگار. خوندکار. خندگار، لقب سلاطین عثمانی بزمان صفویه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به خداوندگار و خوندگار شود
لغت نامه دهخدا
(خو / خُنْ)
قصبۀ خونسار، مرکز بخش خونسار از شهرستان گلپایگان. واقع در 30 هزارگزی جنوب گلپایگان با هوای سرد، آب آن از چشمۀ حوض مرده زنده گشت و چشمه پیر گرگیخان تأمین میشود. جمعیت قصبه در حدود 2500 نفر است و در حدود 300 باب مغازه و دکان و دو بازار دارد از ادارات دولتی دارای بخشداری وشهرداری و دارایی و آمار و ثبت اسناد و بهداری و بانک ملی و فرهنگ و پست و تلگراف است و نیز یک باب دبیرستان و 10 باب دبستان دارد و از آثار قدیمه امامزاده احمد و بابا ترک است که از دوران صفویه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). از آنجاست آقا جمال و آقا حسین خونساری از علماء عهد صفویه. (انجمن آرا).
- چاپ خونسار، نوعی چاپ سنگی است و آن از بدترین چاپها می باشد چه از حیث بدی کاغذ وخط و چه از جهت سهل انگاری طبع و غلط مطبعی.
- خرس خونسار، خرس این ناحیه معروف است و به آن مثل می زنند.
- گز خونسار، گز بسیار معروفی است که از کوههای خونسار بدست می آید و برای حلویات و دارو بکار میرود
لغت نامه دهخدا
(خُ زَ دَ / دِ)
دارندۀ خون، قاتل، (ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
از خجلت رخ تو که خوندار لاله است
گلها بزیر شهپر مرغان خزیده اند،
میرزا صائب (از آنندراج)،
غارتگر جنت از بر و دوش
خوندار خلایق از بناگوش،
واله هروی،
، وارث مقتول، (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
کشته گر کشتی ظهوری دیده را
هیچ جرمی نیست دل خوندار تست،
ظهوری (از آنندراج)،
خوندار کشتگان وفا غیر یار نیست
خونم حنای پای تو شد پایمال شد،
تأثیر (از آنندراج)،
اگر فسانۀ طفلان شدی نصیر مرنج
که طفل اشک تو خوندار یک جهان راز است،
نصیرای بدخشانی (از آنندراج)،
خوندار بخوبی نکند آنچه به دل کرد
چشمان تو هنگام نگه از مژه کاری،
میرصیدی (از آنندراج)،
، باغیرت، باحمیت، رگدار
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
بارندۀ خون. ریزندۀ خون. خون فشان:
سر خنجرش ابر خونبار بود
سنانش نهنگ یل اوبار بود.
اسدی.
مانند باران خون چکان و عموماً صفت چشم مردم عاشق است. (ناظم الاطباء). اشکریز:
تا کی ز تو من دور و ز اندیشۀ دوری
من با دل پرحسرت و با دیدۀ خونبار.
فرخی.
و از فراق او دیدگان من خونبار است. (قصص الانبیاء ص 83).
ابر خونبار چشم خاقانی
صاعقه بر جهان همی ریزد.
خاقانی.
آه من دوش تیرباران کرد
ابر خونبار از آسمان برخاست.
خاقانی.
گردی از رهگذر دوست بکوری رقیب
بهر آسایش این دیدۀ خونبار بیار.
حافظ.
ز شوقت گر چه خونبار است چشمم
بسوی شش جهت چار است چشمم.
جامی.
، خونین. سرخ رنگ بمناسبت رنگ خون:
گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک.
خاقانی.
شعر خونبار من ای باد بدان یار رسان
که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم.
حافظ.
ز رأی روشن و شمشیر خونبار
بیکدم عالمی را ساختی کار.
(حبیب السیر)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام مرغی است. (جهانگیری) (اوبهی). نام مرغی است غیرمعلوم و در مؤیدالفضلا می گوید نام مغی است یعنی آتش پرستی. (برهان) (آنندراج). یک نوع مرغی کوچک. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خونبار
تصویر خونبار
هر چیزی که آغشته به خون باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنغار
تصویر شنغار
ترکی باز از مرغان شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
شوغا: بام مسیح و جای خردمندان این خاکدان طویله و شو غارش. (ناصر خسرو 209)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرنغار
تصویر جرنغار
ترکی ستون چپ لشکری که سوی چپ شاه یا سپهسالار می تازد
فرهنگ لغت هوشیار
((نُ. نَ))
کسی که تازه به مالی رسیده و به آراستن سر و وضع ظاهر خود پرداخته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ونسار
تصویر ونسار
مرکز
فرهنگ واژه فارسی سره
قاتل
فرهنگ گویش مازندرانی
نپاری مخصوص آویختن مواد لبنی چوپانان و گالشان
فرهنگ گویش مازندرانی