جدول جو
جدول جو

معنی یورقه - جستجوی لغت در جدول جو

یورقه
(قَ / قِ)
یورغه. (یادداشت مؤلف). رجوع به یرغه شود
لغت نامه دهخدا
یورقه
اسب راه رو
تصویری از یورقه
تصویر یورقه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یورغه
تصویر یورغه
ویژگی اسب آزموده و راهوار که تند حرکت کند و سوار را تکان ندهد، یرغا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورقه
تصویر ورقه
یک ورق کاغذ، یک برگ درخت
ورقۀ هویت: شناسنامه
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
شهریست واقع در شمال غربی جزیره میورقه. سکنۀ آن قریب 8000 تن و شغل ایشان نسج کتان و دباغت و صید ماهی و داد و ستد میوه است و در آن غاریست دارای سردابهای غریب. (ضمیمۀ معجم البلدان) ، نیز نام قریه ای است در سنجاق حوران از ولایت حوران از ولایت سوریه که گویند چشمان حضرت یعقوب در آنجا بینا شد و از اینرو آنرا ارتاح البصر نیز نامند و هر دو موضع مسقط رأس عده کثیری از علماست
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ)
یرغه. رجوع به یرغه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ قَ)
عیب. (منتهی الارب). عیب در کمان. (از اقرب الموارد) ، محل بیرون شدن شاخۀ درخت هنگامی که پنهان است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ رِ قَ)
شجره ورقه، درخت بسیاربرگ. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) ، زن فرومایه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَقَ / قِ)
نام عاشق گل شاه است. (برهان) (آنندراج) :
مونس مجلس میمون تو هر کس که بود
به تو دلشاد بود همچو به گلشه ورقه.
سوزنی.
عقل همه عاقلان چیره (خیره) شود چون رسد
ورقه به گلشاه من ویسه به رامین من.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(یُرْ دَ / دِ)
یورد. (ناظم الاطباء). و رجوع به یورت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ قَ)
سبب افزونی وسرسبزی. (منتهی الارب). هرآنچه سبب افزونی و سرسبزی باشد. گویند: التجاره مورقه للمال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
کوهی است از دهستان کل تپۀ فیض اﷲبیگی بخش مرکزی شهرستان سقز، واقع در 55000گزی خاور سقز و 10000گزی شمال قاپلانتو، با 600 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(وُ قَ)
خاکسترگونی. (منتهی الارب). رنگ سیاهی در تیرگی و از اینرو به خاکستر اورق گویند و به گرگ ورقاء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ قَ)
لرقه. شهری به اندلس (اسپانیا) از اعمال تدمیر و آن را حصنی و معقلی محکم باشد. (از معجم البلدان). شهری در جنوب شرقی مرسیه. (نفح الطیب)
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ)
خرج کردن مال در مواردی که در حکم تلف کردن باشد. (دزی ج 2 ص 231)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ قَ)
ابن نوفل بن اسد بن عبدالعزی پسر عم ام المؤمنین خدیجه (رض). وی از طایفۀ قریش و از حکیمان دورۀ جاهلیت است. پیش از اسلام از بتها کناره گرفت و از خوردن ذبائحی که بخاطر بت ها ذبح میشدند امتناع ورزید و کتابهای ادیان مختلف را قرائت کرد. ورقه بن نوفل زبان عربی را با حروف عبرانی کتابت میکرد. اوائل عصر نبوت پیغمبر اسلام را ادراک کرد و دعوت او را ادراک نکرد. بر روش حکیمان اشعاری دارد. وفات او در حدود سال 12 قبل از هجرت و 611 میلادی واقع شد. رجوع به منتهی الارب و اعلام زرکلی ج 3 ص 1134 و عقدالفرید ج 3 ص 264 و ج 7 ص 98 والمعرب جوالیقی و سیرۀ عمر بن عبدالعزیز 18 والامتاع و المؤانسه شود
لغت نامه دهخدا
(یُ قَ)
یرغه. یرقا. یرغا. نوعی از رفتار اسب و دیگر ستور.
- امثال:
خر خالی یرقه می رود. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یرغه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
ماژورک. شهری به اسپانیا
لغت نامه دهخدا
(مَیْ وَ لَ)
جزیره ای است در سمت مشرق اندلس. (از معجم البلدان). جزیره ای است در دریای غربی نزدیک بیابان اندلس. (از وفیات الاعیان ج 2 ص 61)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان چهار اویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 8 هزارگزی جنوب شوسۀ مراغه به میانه، دارای 391 تن سکنه. این ده در دو محل قرار گرفته و به نام ورقۀ بالا و ورقۀ پائین مشهور است. ورقۀ پائین 30 تن جمعیت دارد. رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از یرقه
تصویر یرقه
ترکی رهوار تیز رو بنگرید به یرغا اسب راه رو
فرهنگ لغت هوشیار
ورقه در فارسی پارسی تازی گشته برگه و نامه (مکتوب) یک ورق کاغذ و کتاب و مکتوب، مکتوب رقعه نامه، واحد پول برای شمارش قباله: (سند و مانند آن: سه ورقه قباله ملک. یا ورقه حکمیه. داد نامه. یا ورقه ولادت. زایچه. یا ورقه هویت. شناسنامه، جمع ورقات، خورشی است. طرز تهیه: تخم مرغ را می شکنند و در ماهی تابه میریزند بعد بادنجان سرخ کرده را که ورق ورق کرده اند و گوجه فرنگی ورق ورق شده را بدان اضافه کنند و میگذارند خود را بگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یورغه
تصویر یورغه
ترکی رهوار تیز رو ترکی رهوار: اسپ اسب راه رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یورغه
تصویر یورغه
((غَ یاغ))
اسب راه رو
فرهنگ فارسی معین
صفحه برگه، ورق، پشیزه، پوست، پوسته، قشر، لایه، رقعه، عریضه، مکتوب، منشور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چهار نعل رفتن اسب
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع ولوپی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی