دهی است از دهستان خاوۀ بخش دلفان شهرستان خرم آباد، واقع در 16000گزی خاور نورآباد و 13000گزی خاور راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه، با 360 تن سکنه. آب آن از رود خانه خاوه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان خاوۀ بخش دلفان شهرستان خرم آباد، واقع در 16000گزی خاور نورآباد و 13000گزی خاور راه شوسۀ خرم آباد به کرمانشاه، با 360 تن سکنه. آب آن از رود خانه خاوه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
کوهی است از دهستان کل تپۀ فیض اﷲبیگی بخش مرکزی شهرستان سقز، واقع در 55000گزی خاور سقز و 10000گزی شمال قاپلانتو، با 600 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
کوهی است از دهستان کل تپۀ فیض اﷲبیگی بخش مرکزی شهرستان سقز، واقع در 55000گزی خاور سقز و 10000گزی شمال قاپلانتو، با 600 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
چون زورق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نوعی از کلاه قلندران باشد و آن شبیه است به کشتی. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). نوعی از کلاه قلندران شبیه به کشتی. (ناظم الاطباء). کلاهی که مانند کلاه قلندران سازند و کهکاهی خوانند و درون او را پوستین گیرند و جوانان بر سر نهند. (فرهنگ رشیدی) : دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر با یکی پیرهن و زورقی طرفه به سر. سنایی (از فرهنگ رشیدی). ، نام قسمی اصطرلاب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، استخوان پاشنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استخوانی است که پاشنه در زیر وی نهاده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و استخوانی دیگر است آنرا زورقی گویند از سوی پس به اشتالنگ پیوسته است و پاشنه اندر زیر او نهاده و دو دندانه از پاشنه بیرون آمده است و اندر این زورقی نشسته تا استوار باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). رجوع به جواهرالتشریح میرزا علی ص 125 و 155 شود
چون زورق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نوعی از کلاه قلندران باشد و آن شبیه است به کشتی. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). نوعی از کلاه قلندران شبیه به کشتی. (ناظم الاطباء). کلاهی که مانند کلاه قلندران سازند و کهکاهی خوانند و درون او را پوستین گیرند و جوانان بر سر نهند. (فرهنگ رشیدی) : دوش سرمست نگارین من آن طرفه پسر با یکی پیرهن و زورقی طرفه به سر. سنایی (از فرهنگ رشیدی). ، نام قسمی اصطرلاب. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، استخوان پاشنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استخوانی است که پاشنه در زیر وی نهاده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و استخوانی دیگر است آنرا زورقی گویند از سوی پس به اشتالنگ پیوسته است و پاشنه اندر زیر او نهاده و دو دندانه از پاشنه بیرون آمده است و اندر این زورقی نشسته تا استوار باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً). رجوع به جواهرالتشریح میرزا علی ص 125 و 155 شود
مرکب از دو کلمه مغولی ایدگو، بمعنی هوش مند + تیمور، بمعنی آهن، وی پسر بزرگتر چینتیمور است. رجوع به جامعالتواریخ رشیدالدین فضل الله چ بلوشه ج 2 ص 57 (متن) و 28 (ضمیمۀ فرانسه) شود، سبز شدن زمین ببقیۀ روئیدگی ها، در بقیۀ نبات افتادن. در بقیۀ روئیدگی افتادن
مرکب از دو کلمه مغولی ایدِگو، بمعنی هوش مند + تیمور، بمعنی آهن، وی پسر بزرگتر چینتیمور است. رجوع به جامعالتواریخ رشیدالدین فضل الله چ بلوشه ج 2 ص 57 (متن) و 28 (ضمیمۀ فرانسه) شود، سبز شدن زمین ببقیۀ روئیدگی ها، در بقیۀ نبات افتادن. در بقیۀ روئیدگی افتادن
منسوب به بورق و بوره: و اگر خلطشور و بورقی بود در مدت یک ماه سمج کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بلغم بورقی، آن است که سخت گرم باشد و طعم او از شوری به تیزی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
منسوب به بورق و بوره: و اگر خلطشور و بورقی بود در مدت یک ماه سمج کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بلغم بورقی، آن است که سخت گرم باشد و طعم او از شوری به تیزی گراید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
دهی است از دهستان حومه بخش سلدوز شهرستان ارومیه، واقع در 18هزارگزی شمال باختری نقده، با 109 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان حومه بخش سلدوز شهرستان ارومیه، واقع در 18هزارگزی شمال باختری نقده، با 109 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
از ایلات ساکن اطراف اردبیل، (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 106)، از ایلات اطراف اردبیل و مرکب از هزار خانوار است، ییلاقشان اتوراک و قشلاق شان قوچ داغی می باشد، ترک و کشاورزند، (از یادداشت مؤلف)، این ایل در مرز خلخال و اردبیل واقع و افراد آن از قدیم به سوارکاری و تیراندازی و دلیری و خونخواری معروف می باشند و پیش از جلوس رضاشاه در نواحی خلخال و اطراف اردبیل پیوسته به تاخت وتاز و قتل و غارت می پرداخته اند
از ایلات ساکن اطراف اردبیل، (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 106)، از ایلات اطراف اردبیل و مرکب از هزار خانوار است، ییلاقشان اتوراک و قشلاق شان قوچ داغی می باشد، ترک و کشاورزند، (از یادداشت مؤلف)، این ایل در مرز خلخال و اردبیل واقع و افراد آن از قدیم به سوارکاری و تیراندازی و دلیری و خونخواری معروف می باشند و پیش از جلوس رضاشاه در نواحی خلخال و اطراف اردبیل پیوسته به تاخت وتاز و قتل و غارت می پرداخته اند
دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قیدار شهرستان زنجان در 8هزارگزی مشرق قیدار در ناحیۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 684 تن سکنه دارد. آبش از چاه تأمین می شود. محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قیدار شهرستان زنجان در 8هزارگزی مشرق قیدار در ناحیۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 684 تن سکنه دارد. آبش از چاه تأمین می شود. محصولش غلات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان گندزلو از بخش مرکزی شهرستان شوشتر، در 15 هزارگزی جنوب شرقی شوشتر و 7 هزارگزی جنوب غربی راه مسجدسلیمان به اهواز، در دشت گرمسیری واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از رود گرگر، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان گندزلو از بخش مرکزی شهرستان شوشتر، در 15 هزارگزی جنوب شرقی شوشتر و 7 هزارگزی جنوب غربی راه مسجدسلیمان به اهواز، در دشت گرمسیری واقع است و 200 تن سکنه دارد. آبش از رود گرگر، محصولش غلات، شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. واقع در 27/5هزارگزی جنوب خاوری قره آغاج و 44هزارگزی جنوب شوسۀ مراغه به میانه. کوهستانی، معتدل، مالاریائی. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات و نخود و بزرک. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. واقع در 27/5هزارگزی جنوب خاوری قره آغاج و 44هزارگزی جنوب شوسۀ مراغه به میانه. کوهستانی، معتدل، مالاریائی. آب آن از رودخانه. محصول آنجا غلات و نخود و بزرک. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
ظاهراً از کلمه عبری ’هبل قرنیم’ گرفته شده که هبل به معنی هوای گرم و تنفس و بخار، و قرنیم به معنی درخشش و شعاع است و رویهم ترکیب به معنی تشعشع بخار است... نخستین کسی که پس از اسلام این کلمه را استعمال کرده است تا آنجا که می دانیم شیخ اشراق سهروردی (549-587 هجری قمری) است. وی در حکمهالاشراق (چ ه. کربین ص 254) گوید: ’و قد یصعدون الی السماء مع ابدان فیلتصقون ببعض الساده العلویه و هذه احکام الاقلیم الثامن الذی فیه جابلق و جابرص و هورقلیا ذات العجایب’. شهرزوری و قطب الدین شیرازی نیز عبارت فوق را در شرح حکمهالاشراق توضیح داده اند. شیخ احمد احسائی (1166-1241 هجری قمری) در مؤلفات خود بارها این کلمه را به کار برده و شرح داده است، از جمله در جوامعالکلم ج 1، رسالۀ پنجم قسمت اول ص 122 و 123 رسالۀ سوم قسمت دوم ص 119، 124 و 134 و رسالۀ دوم قسمت دوم ص 103، شرح عرشیه چ تبریز ص 119. سیدکاظم رشتی و حاج محمدکریم خان و حاج ملاهادی سبزواری نیز این کلمه را در مصنفات خود به کار برده اند: ’هورقلیا هم عالمی است از عوالم که خداوند خلق فرموده است. مراد از آن عالم اجمالاً عالم امثال است یعنی عالم صور، اگرچه در مقام تفصیل، سماوات آن عالم را هورقلیا و ارض آن عالم را جابلقا و جابرسا می گوییم، ولی گاه در کلام حکما کل آن عالم را با جمیع مراتب عالم هورقلیا می گویند و گاه اقلیم هشتم می گویند به این مناسبت که حکما و علمای قدیم این زمین را بر هفت اقلیم و هفت قسمت قرار داده اندو عالم هورقلیا چون فوق این اقالیم است و از حدود ظاهر این اقالیم خارج است، اقلیم ثامنش می گویند...’. (تنزیه الاولیاء ابراهیمی ص 702). شیخ احسائی در کتاب شرح الزیاره صص 365-366 گوید: ’انسان را دو جسم و جسد است: اما جسد اول مرکب از عناصر زمانیه است و این جسد مانند جامه ای است که انسان آن را می پوشد و از تن بیرون می آورد، آن را نه لذتی است و نه المی، نه طاعتی و نه معصیتی... حاصل آن که این جسد از انسان نیست... و اما جسد دوم جسد باقی است و آن طینتی است که انسان از آن آفریده شده و در گور او باقی میماند آن گاه که زمین جسد عنصری را بخورد و هر جزء از وی پراکنده گردد و به اصل خویش ملحق شود. پس بخش آتشی به آتش پیوندد و بخش هوائی به هوا و بخش آبی به آب و بخش خاکی به خاک بازگردد. جسد مزبور مستدیراً باقی ماند و این جسد انسان است که نه زیاد و نه کم شود و در قبر پس از زوال جسد عنصری که کثافت و اعراض از آن است، باقی ماند و آن گاه که اعراض مسمی به جسد عنصری زایل گردد دیدگان حسی آن را نبینند. ازاین رو چون جسد پوسیده و محو گردد، چیزی یافته نشود چنان که بعضی گفته اند که جسد معدوم شود و چنین نیست، بلکه در آن در قبر خویش است اما دیدگان مردم دنیا، به علت کثافتی که در ابصار است، آن را ننگرند و چیزی را جز از نوع خویش نبینند و چون خدای سبحانه، بعث آفریدگان را اراده کند بر همه زمین آبی از دریای زیر عرش ببارد سردتر از برف و آن را صاد گویند و آن در قرآن مذکور است، پس روی زمین را دریایی فراگیرد که به بادها تموج پذیرد و اجزای هر شخص مصفا گردد و اجزای جسد وی در قبر او مستدیر، یعنی به هیأت بنیۀ وی در دنیا، جمع گردد... واجزایی از زمین با او مزج شود پس در قبر وی بروید چنان که سماروغ در رستن خویش پس چون اسرافیل در صور بدمد روانها پرواز گیرند، هر روانی بسوی گور جسد خویش، و در آن داخل شود. پس زمین از آن شکافته گردد... آنگاه ایشان ایستاده اند و نظر کنند و این جسد باقی از زمین هورقلیاست و آن جسدی است که بدان حشر و داخل بهشت و دوزخ شوند. در تئوسوفی به جسم مثالی یا نجمی یاهورقلیایی که مخصوص عالم ملکوت یا معنویات است قائل اند’. (از حاشیۀ برهان چ معین). وجودی میان جسمانیات و مجردات و ظاهراً این کلمه مأخوذ از نام هراقلیطس است که وجود را صیرورت می شمارد و منکر وجود ثابت است. (یادداشت مؤلف). - بدن هورقلیائی، قالب مثالی. (یادداشت مؤلف)
ظاهراً از کلمه عبری ’هبل قرنیم’ گرفته شده که هبل به معنی هوای گرم و تنفس و بخار، و قرنیم به معنی درخشش و شعاع است و رویهم ترکیب به معنی تشعشع بخار است... نخستین کسی که پس از اسلام این کلمه را استعمال کرده است تا آنجا که می دانیم شیخ اشراق سهروردی (549-587 هجری قمری) است. وی در حکمهالاشراق (چ هَ. کربین ص 254) گوید: ’و قد یصعدون الی السماء مع ابدان فیلتصقون ببعض الساده العلویه و هذه احکام الاقلیم الثامن الذی فیه جابلق و جابرص و هورقلیا ذات العجایب’. شهرزوری و قطب الدین شیرازی نیز عبارت فوق را در شرح حکمهالاشراق توضیح داده اند. شیخ احمد احسائی (1166-1241 هجری قمری) در مؤلفات خود بارها این کلمه را به کار برده و شرح داده است، از جمله در جوامعالکلم ج 1، رسالۀ پنجم قسمت اول ص 122 و 123 رسالۀ سوم قسمت دوم ص 119، 124 و 134 و رسالۀ دوم قسمت دوم ص 103، شرح عرشیه چ تبریز ص 119. سیدکاظم رشتی و حاج محمدکریم خان و حاج ملاهادی سبزواری نیز این کلمه را در مصنفات خود به کار برده اند: ’هورقلیا هم عالمی است از عوالم که خداوند خلق فرموده است. مراد از آن عالم اجمالاً عالم امثال است یعنی عالم صور، اگرچه در مقام تفصیل، سماوات آن عالم را هورقلیا و ارض آن عالم را جابلقا و جابرسا می گوییم، ولی گاه در کلام حکما کل آن عالم را با جمیع مراتب عالم هورقلیا می گویند و گاه اقلیم هشتم می گویند به این مناسبت که حکما و علمای قدیم این زمین را بر هفت اقلیم و هفت قسمت قرار داده اندو عالم هورقلیا چون فوق این اقالیم است و از حدود ظاهر این اقالیم خارج است، اقلیم ثامنش می گویند...’. (تنزیه الاولیاء ابراهیمی ص 702). شیخ احسائی در کتاب شرح الزیاره صص 365-366 گوید: ’انسان را دو جسم و جسد است: اما جسد اول مرکب از عناصر زمانیه است و این جسد مانند جامه ای است که انسان آن را می پوشد و از تن بیرون می آورد، آن را نه لذتی است و نه المی، نه طاعتی و نه معصیتی... حاصل آن که این جسد از انسان نیست... و اما جسد دوم جسد باقی است و آن طینتی است که انسان از آن آفریده شده و در گور او باقی میماند آن گاه که زمین جسد عنصری را بخورد و هر جزء از وی پراکنده گردد و به اصل خویش ملحق شود. پس بخش آتشی به آتش پیوندد و بخش هوائی به هوا و بخش آبی به آب و بخش خاکی به خاک بازگردد. جسد مزبور مستدیراً باقی ماند و این جسد انسان است که نه زیاد و نه کم شود و در قبر پس از زوال جسد عنصری که کثافت و اعراض از آن است، باقی ماند و آن گاه که اعراض مسمی به جسد عنصری زایل گردد دیدگان حسی آن را نبینند. ازاین رو چون جسد پوسیده و محو گردد، چیزی یافته نشود چنان که بعضی گفته اند که جسد معدوم شود و چنین نیست، بلکه در آن در قبر خویش است اما دیدگان مردم دنیا، به علت کثافتی که در ابصار است، آن را ننگرند و چیزی را جز از نوع خویش نبینند و چون خدای سبحانه، بعث آفریدگان را اراده کند بر همه زمین آبی از دریای زیر عرش ببارد سردتر از برف و آن را صاد گویند و آن در قرآن مذکور است، پس روی زمین را دریایی فراگیرد که به بادها تموج پذیرد و اجزای هر شخص مصفا گردد و اجزای جسد وی در قبر او مستدیر، یعنی به هیأت بنیۀ وی در دنیا، جمع گردد... واجزایی از زمین با او مزج شود پس در قبر وی بروید چنان که سماروغ در رستن خویش پس چون اسرافیل در صور بدمد روانها پرواز گیرند، هر روانی بسوی گور جسد خویش، و در آن داخل شود. پس زمین از آن شکافته گردد... آنگاه ایشان ایستاده اند و نظر کنند و این جسد باقی از زمین هورقلیاست و آن جسدی است که بدان حشر و داخل بهشت و دوزخ شوند. در تئوسوفی به جسم مثالی یا نجمی یاهورقلیایی که مخصوص عالم ملکوت یا معنویات است قائل اند’. (از حاشیۀ برهان چ معین). وجودی میان جسمانیات و مجردات و ظاهراً این کلمه مأخوذ از نام هراقلیطس است که وجود را صیرورت می شمارد و منکر وجود ثابت است. (یادداشت مؤلف). - بدن هورقلیائی، قالب مثالی. (یادداشت مؤلف)
دهی جزء بخش سراسکند شهرستان تبریز است که در 12هزارگزی باختر سراسکند و 13هزارگزی خطآهن میانه به مراغه واقع است. کوهستانی و معتدل است و 270 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی جزء بخش سراسکند شهرستان تبریز است که در 12هزارگزی باختر سراسکند و 13هزارگزی خطآهن میانه به مراغه واقع است. کوهستانی و معتدل است و 270 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و رودخانه و محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
قالب مثالی جسم مثالی. توضیح شیخ احمد کسائی در کتاب شرح الزیاره گوید: انسان را دو جسم و جسد است اما جسد اول مرکب از عناصر زمانیه استو این جسد مانند جامه ایست که انسان آنرا می پوشد و از تن بیرون می آوردظنرا نه لذتی است ونه المی نه طاعیت و نه معصیتی حاصل آنکه این جسد از انسان نیست... و اما جسد دوم جسد باقی است و آن طینتی است که (انسان) از آن آفریده شده و در گور او باقی ماند آنگاه که زمین جسد عنصری را بخوردو هر جز از وی پراکنده گردد و باصل خویش ملحق شود پس بخش آتشی به آتش پیوندد و بخش هوایی بهوا و بخش آبی به آب و بخش خاکی بخاک باز گردد جسد مزبور مستدیرا باقی ماند... و این جسد انسان است که نه زیاده گردد و نه کم شود و در قبرپس از زوال جسد عنصری که کثافت و اعراض مسمی بجسد عنصری زایل گردد دیدگان حسی آنرا نه بیند و از این رو چون جسد پوشیده و محو گردد چیزی یافته نشود چنانکه بعضی گفته اند که جسد معدوم شود و چنین نیست بلکه آن در قبر خویش است امادیدگان مردم دنیا - بعلت کثافیت که در ابصار است - آنرا ننگرند و چیزی را جز از نوع خویش نه بیند... و چون خدای سبحانه بعث آفریدگان را اراده کند برهمه زمین آبی از دریای زیر عرش ببارد سردتر از برف و آنرا صاد گویند و آن در قرآن مذکوراست. پس روی زمین را دریایی فراگیرد که ببادها تموج پذیرد واجزای هرشخص مصفی گردد واجزای جسد وی د ر قبر او مستدیر یعنی بهیئت بنیه وی در دنیا - جمع گردد جزوهای سر وبدان جزوهای گردن متصل شود وسپس گردن بجزوهای سینه وسینه بشکم پیوندد وهکذا واجزاییاززمین بااومزج شود پس در قبروی بروید چنانکه سماروغ در رستن خویش. پس چون اسرافیل درصور بدمد روانها پرواز گیرند هر روانی بسوی گور جسد خویش و در آن داخل شود. پس زمین از آن شکافته گردد چنانکه از سماروغ شکافته شود. آنگاه ایشان ایستاده اند ونظرکنند. واین جسد باقی اززمین هورقلیاست وآن جسدی است که بدان حشر و داخل بهشت و دوزخ شوند
قالب مثالی جسم مثالی. توضیح شیخ احمد کسائی در کتاب شرح الزیاره گوید: انسان را دو جسم و جسد است اما جسد اول مرکب از عناصر زمانیه استو این جسد مانند جامه ایست که انسان آنرا می پوشد و از تن بیرون می آوردظنرا نه لذتی است ونه المی نه طاعیت و نه معصیتی حاصل آنکه این جسد از انسان نیست... و اما جسد دوم جسد باقی است و آن طینتی است که (انسان) از آن آفریده شده و در گور او باقی ماند آنگاه که زمین جسد عنصری را بخوردو هر جز از وی پراکنده گردد و باصل خویش ملحق شود پس بخش آتشی به آتش پیوندد و بخش هوایی بهوا و بخش آبی به آب و بخش خاکی بخاک باز گردد جسد مزبور مستدیرا باقی ماند... و این جسد انسان است که نه زیاده گردد و نه کم شود و در قبرپس از زوال جسد عنصری که کثافت و اعراض مسمی بجسد عنصری زایل گردد دیدگان حسی آنرا نه بیند و از این رو چون جسد پوشیده و محو گردد چیزی یافته نشود چنانکه بعضی گفته اند که جسد معدوم شود و چنین نیست بلکه آن در قبر خویش است امادیدگان مردم دنیا - بعلت کثافیت که در ابصار است - آنرا ننگرند و چیزی را جز از نوع خویش نه بیند... و چون خدای سبحانه بعث آفریدگان را اراده کند برهمه زمین آبی از دریای زیر عرش ببارد سردتر از برف و آنرا صاد گویند و آن در قرآن مذکوراست. پس روی زمین را دریایی فراگیرد که ببادها تموج پذیرد واجزای هرشخص مصفی گردد واجزای جسد وی د ر قبر او مستدیر یعنی بهیئت بنیه وی در دنیا - جمع گردد جزوهای سر وبدان جزوهای گردن متصل شود وسپس گردن بجزوهای سینه وسینه بشکم پیوندد وهکذا واجزاییاززمین بااومزج شود پس در قبروی بروید چنانکه سماروغ در رستن خویش. پس چون اسرافیل درصور بدمد روانها پرواز گیرند هر روانی بسوی گور جسد خویش و در آن داخل شود. پس زمین از آن شکافته گردد چنانکه از سماروغ شکافته شود. آنگاه ایشان ایستاده اند ونظرکنند. واین جسد باقی اززمین هورقلیاست وآن جسدی است که بدان حشر و داخل بهشت و دوزخ شوند