جدول جو
جدول جو

معنی یملک - جستجوی لغت در جدول جو

یملک
(یِ لِ)
اآطریلال. (یادداشت مؤلف) ، ترکی شنگ است. یملیک. رجوع به یملیک و شنگ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملک
تصویر ملک
(دخترانه)
فرشته
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ملک
تصویر ملک
سرزمین، مملکت
پادشاهی
شصت و هفتمین سورۀ قرآن کریم مکی و دارای ۳۰ آیه، سوره تبارک، سوره منجیه، سوره واقیه، سوره مانعه
ساعه، مقابل ملکوت، جهان محسوسات، عالم شهادت
خلر، گیاهی از تیرۀ پروانه واران با برگ های کوچک، گل های سفید، زرد یا آبی کم رنگ و دانه هایی که در غلافی شبیه غلاف باقلا جا دارد و مصرف خوراکی دارد، بسله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تملک
تصویر تملک
مالک شدن، دارا شدن، ملکی را گرفتن و به اختیار خود درآوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملک
تصویر ملک
آنچه در قبضه و تصرف شخص باشد، زمین یا چیز دیگر که مال شخص باشد
خال یا نقطۀ سفید که گاه بر روی ناخن پیدا شود، ریشه های کنار ناخن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملک
تصویر ملک
خداوند، دارای قدرت و سلطه، پادشاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یلک
تصویر یلک
مصغر یل، یل۲، کلاه گوشی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ مَلْ لِ)
آنکه مالک می کند دیگری را. (ناظم الاطباء). مالک گرداننده. (آنندراج). مالک کننده. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(یَ مَ)
جوان توانا. (منتهی الارب). مرد جوان قوی وتوانا. (ناظم الاطباء). و رجوع به یلمه و یلمق شود
لغت نامه دهخدا
(یِ)
اآطریلال. قازایاقی. (یادداشت مؤلف). غازایاقی. رجل الغرب. پای زاغان. رجوع به قازایاغی و غازایاقی و اآطریلال شود، اسم ترکی لحیهالتیس است. (تحفۀ حکیم مؤمن). شنگ شتری. لحیهالتیس که در لغت عرب به معنی ریش تکه (بز نر) است و در اصطلاح گیاه شناسی ’یکی از گونه های شنگ است که آن را شنگ چمنی نیز گویند’. در لهجۀ آذربایجان ’تکه سقلی’ (= ریش تکه) به همین معنی یعنی نوعی شنگ استعمال دارد و یملیک به معنی مطلق شنگ به کار می رود
لغت نامه دهخدا
(هَِ لَ)
قصبۀ ختلان است و مستقر پادشاه. شهری است به براکوه نهاده، بسیارمردم، با روستاهای بسیار. (از حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَلْ لَ)
در ملک کسی درآمده و توانگرشده و مالک گشته. (ناظم الاطباء). به ملک درآمده. (آنندراج) ، پادشاه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، داماد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نام پادشاهی بوده است. (برهان). اما از شواهد برمی آید که ظاهراً از القاب و عناوینی باشد نظیر ’ینال’ و ’تکین’ و جز آنها:
از بندگان حضرت شاهان سپر فکنده
قیصر کم از یماکش سنجر کم از ینالش.
خاقانی.
توراست ملک جهان و تویی سزای شرف
چگونه گویم مدح یماک و وصف یلاق.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان مزارعی بخش برازجان شهرستان بوشهر واقع در 39هزارگزی شمال برازجان با 107 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). قریه ای است به پنج فرسنگی میانۀ جنوب و مغرب خشت. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پادشاه شدن. (تاج المصادر بیهقی). پادشاه شدن بر قوم و در اللسان: تملکه ، ای ملکه قهراً. (از اقرب الموارد) ، خداوند شدن. (تاج المصادر بیهقی). خداوند چیزی شدن. (آنندراج). به قهر ملک گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مالک شدن. (غیاث اللغات). مالکیت و دارا شدگی و تصرف. (ناظم الاطباء) ، توانا گردیدن بر امری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ لِ)
نام صحابیه ای. (منتهی الارب). نام زنی صحابی. (ناظم الاطباء). در دایره المعارف های اسلامی، واژه صحابی به معنای یار پیامبر آمده است، کسی که در زمان حیات پیامبر با او ملاقات کرده، ایمان آورده و با اسلام از دنیا رفته است. این تعریف در علم حدیث و تاریخ اسلام کاربرد بسیار زیادی دارد و تأثیر بسزایی در فهم سنت نبوی دارد.
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
ترکی است به معنی رنج. (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
مالک تر. نیرومندتر: قال احمدلا نوم اثقل من الغفله و لا رق ّ املک من الشهوه. (صفه الصفوه ج 4 ص 137 س 16). و بالجمله الاخ لاحق من لواحق المیت و کأنه امر عارض والجد سبب من اسبابه و السبب املک للشی ٔ من لاحقه. (بدایه المجتهد ابن رشد). املک الناس لنفسه اکتمهم لسرّه. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
پارچه ای که از شهر نوشاد آرند. (غیاث) (آنندراج). پارچه ای است ستبر. (یادداشت لغت نامه) : طبع صوفی کرد او را به میلکی خشنود کردند. (نظام قاری ص 140).
میلک و میخک و کرباس و قدک در کارند.
تا تو رختی به بر آری و به غفلت ندری.
نظام قاری.
ارمک و قطنی عین البقر و رومی باف
میلۀ میلک و لالائی بی حد و شمار.
نظام قاری.
بر جامۀ کتان بهاری چه اعتماد
میلک مگر به بقچۀ خاص شما رود.
نظام قاری.
ای که میلک جهت جامه نخواهی که قوی است
کاش می بود به درزیت از این جامه هزار.
نظام قاری.
مرا چون درآجیده میلک نهند
به بخت من انگشت کاری کنند.
نظام قاری.
یارب این نو خلعتان با میلک و میخک رسان
کاین تکبر از قبای صوف و دیبا می کنند.
نظام قاری.
برد و میلک خاص و میخک، قیف و قطنی گو برو
صوف گوبازآ که قاری ترک این شش می کند.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(اَلَ)
برۀ املک، برۀ شیرخوار مست. (ناظم الاطباء). در ناظم الاطباء با علامت پ (فارسی) آمده. در آذربایجان املیک گویند، ترکی است. رجوع به املیک شود
لغت نامه دهخدا
دارش، دارا بودن دارایی دارا شدن بچنگ آوردن مالک شدن، مالکیت دارایی، جمع تملکات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از املک
تصویر املک
مالک تر، نیرومندتر
فرهنگ لغت هوشیار
پادشاه ملوک، دارای مملکت دارائی، آنچه در تصرف کسی باشد، هستی هیر دستکرد
فرهنگ لغت هوشیار
میل کوچک، قسمی پارچه که ازآن قبا میکردند: ... (هریک فراخور مرتبه مخلع گردیدند. سایر جماعت را اعلی و اوسط و ادنی قرار داده: اعلی را قباهای زربفت و دارایی باف ... و اوسط را قباهای میلک و مطبق و نعلبند... داده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملک
تصویر ملک
((مِ))
آنچه در تصرف شخص باشد، زمین متعلق به شخص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملک
تصویر ملک
((مَ لِ))
پادشاه، صاحب ملک، جمع ملوک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملک
تصویر ملک
((مَ لَ))
فرشته، جمع ملایک، ملایکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملک
تصویر ملک
((مُ))
پادشاهی، بزرگی، عظمت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یلک
تصویر یلک
((یَ لَ))
کلاه گوشه، گوشه ای از کلاه یا تاج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تملک
تصویر تملک
((تَ مَ لُّ))
دارا شدن، مالک شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ملک
تصویر ملک
فرشته
فرهنگ واژه فارسی سره
استملاک، تحصیل، تملیک، تصاحب، تصرف، دارایی، مالکیت، دارا شدن، صاحب شدن، مالک شدن، به تصاحب درآوردن، به چنگ آوردن
متضاد: از کف دادن، ازدست دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پر لبریز
فرهنگ گویش مازندرانی
حرکت موزون کپل دختران و زنان به هنگام راه رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
متکای کوچک داخل گهواره
فرهنگ گویش مازندرانی