جدول جو
جدول جو

معنی یم - جستجوی لغت در جدول جو

یم
دریا، حجم بسیار از آب که قسمت وسیعی از زمین را فراگرفته قابل کشتیرانی بوده و به اقیانوس راه داشته باشد، زو، بحر، داما، قلزم، راموز، ژو
تصویری از یم
تصویر یم
فرهنگ فارسی عمید
یم
(کَ)
به دریا انداخته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، فروگرفتن دریا کناره را. (منتهی الارب) ، غالب شدن دریا مر ساحل را و برآمدن بر آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یم
(یَ)
یم ّ. دریا. (ناظم الاطباء) :
تا درگه او یابی مگذر به در کس
زیرا که حرام است تیمم به لب یم.
رودکی.
بیشماری همه چون ریگ همی بخشد مال
راستی گویی دارد به یمین اندر یم.
فرخی.
ز بیم ناوک و تیغش همی نیاید خواب
پلنگ را در کوه و نهنگ را در یم.
فرخی.
کف او را نتوان کردن مانند به ابر
دل او را نتوان کردن مانند به یم.
فرخی.
ور تو گویی که دل او چو یم است این غلط است
که در آن ماهی و مار است و در این جود و کرم.
فرخی.
شریعت کان دانش گشت و فرقان چشمۀ حکمت
یکی مر زر دین را که، یکی مر آب دین را یم.
ناصرخسرو.
وان راز کند زمین اعدا
از خون دل و دو دیده شان یم.
ناصرخسرو.
این مرده لاله را که شود زنده
یم سلسبیل و محشر هامون است.
ناصرخسرو.
ای پیش صف لشکر تو پست شده کوه
ای پیش تف خنجر تو خشک شده یم.
امیرمعزی.
کجا ضمیر تو باشد سها نماید ماه
کجا یمین تو باشد شمر نماید یم.
امیرمعزی.
درویش را کف تو توانگر کند همی
کز جود داری آن کف گوهرنشان چو یم.
امیرمعزی.
کلک او را چون صدف خوان و یمینش را چو یم
زانکه لؤلؤ در صدف باشد صدف در یم بود.
امیرمعزی.
ملک جم و عمر نوح بادت در بزم تو
کشتی و رسم جبل، ماهی و مقلوب یم.
خاقانی.
کوه را غرقه کند یک خم زنم
منفذی گر باز دارد سوی یم.
مولوی.
معجزه بحر است و ناقص مرغ خاک
مرغ خاکی رفت در یم شد هلاک.
مولوی.
خاک بی بادی به بالا کی رود
کشتی بی یم روانه کی شود.
مولوی.
ز ابر افکند قطره ای سوی یم
ز صلب آورد نطفه ای در شکم.
سعدی.
فتاد اندر تن خاکی ز ابر بخششت قطره
مدد فرما به فضل خویش تا این قطره یم گردد.
سعدی.
ز ابر با تواگر لاف زد مرنج که ابر
گدای یم بود و در گدا حیا نبود.
سلمان ساوجی.
- پادشاه یم، کرم پادشاهی که کرم وی مانند دریا بی پایان باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یم
(یَم م)
دریا و در استعمال فارسی به تخفیف آید. (از آنندراج). دریا و دریای بی نهایت عمیق. (ناظم الاطباء). دریا. (ترجمان القرآن جرجانی ص 108). بحر. یمم. ج، یموم. (یادداشت مؤلف). دریا. ج، یموم، ایمام. (مهذب الاسماء). دریایی که ساحل آن دیده نشود. (ناظم الاطباء) (از معجم البلدان). دریایی که ژرفای آن دانسته نشود، به عربی بحر است، و یم نام سریانی آن است و برخی گویند هر دریا و آب جمعشده را گویند. (از الجماهر ص 140). به لغت سریانی دریاست. (از المعرب جوالیقی ص 355). خلیل درباره یم گفته است که دریایی است که ژرفا وکرانه های آن دریافت نشود و در اینکه یم به معنی دریاست اختلافی نیست و این کلمه به زبان سریانی بر دریا اطلاق می شود. ولی در تنزیل (قرآن) برخلاف نظر خلیل بر هر آب محتملاً اطلاق شده است: ’فأخذناه و جنوده فنبذناهم فی الیم’ (قرآن 40/28) ، فراگرفتیم او را و سپاه او را کشتیم ایشان را در دریا. (کشف الاسرار). و غرق فرعون در دریای احمر روی داد که اکنون در شهر قلزم است... و عبرانیان آن را بحر سوف یا بردی می نامند... و باز در قرآن کریم آمده است: ’فاذا خفت علیه فألقیه فی الیم’ (قرآن 7/28) ، چون بر او ترسی او را بر دریاافکن. (کشف الاسرار). و این ناگزیر یا رود نیل و یا یکی از شعب آن است که به عین شمس مستقر فرعون منتهی می شود... ابوریحان با دلایل دیگر از قرآن کریم ثابت می کند که ’یم’ آنچنان دریایی نیست که خلیل وصف کرده است. رجوع به الجماهر صص 140-141 شود. صاحب تاج العروس آرد: در صحاح و روایت زجاج به معنی مطلق دریاست و لیث افزوده است: دریایی که قعر و سواحل آن درک نشود و بعضی آن را به معنی لجۀ دریا گفته اند و ازهری گوید یم را بر دریایی که آب آن شور و تلخ باشد اطلاق کنند و هم آن را به معنی رود بزرگی که آب آن شیرین باشد نیز به کار برند: ’و أمرت أم موسی حین ولدته و خافت علیه فرعون أن تجعله فی تابوت ثم تقذفه فی الیم’. آن رود نیل در مصر است که آب آن شیرین است و خدای عزوجل فرماید: ’فلیلقه الیم بالساحل’. (قرآن 39/20). و برای آن ساحلی قائل شده و همه اینها دلیل بر بطلان گفتار لیث است که آن را دریایی بی ساحل می داند و گوید به قعر آن نرسند. یم تثنیه و جمع مکسر و جمع سالم نداردو برخی پندارند کلمه ’یم’ سریانی است و اصل آن یمابوده سپس آن را به صورت ’یم’ معرب کرده اند. (از تاج العروس) ، رود بزرگ. (ناظم الاطباء). گاه کلمه یم بر نیل مصر اطلاق شده است، زیرا سرزمین مصر دریایی بوده و سپس آب آن به سبب انباشته شدن آن از خاک به زمین فرورفته و هفت شعبه یا نهر به جای مانده واین در کتب اوایل معروف است. (از الجماهر ص 139) ، کبوتر دشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یم
ضمیر شخصی متصل فاعلی اول شخصی جمع: می بریم، بردیم، بیاوریم، آوریم
لغت نامه دهخدا
یم
دریا
تصویری از یم
تصویر یم
فرهنگ لغت هوشیار
یم
((یَ))
دریا
تصویری از یم
تصویر یم
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یمین الدین
تصویر یمین الدین
(پسرانه)
آنکه به منزله دست راست دین است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یمین غموس
تصویر یمین غموس
سوگند دروغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یمین
تصویر یمین
راست، طرف راست، دست راست انسان، قسم، سوگند
یمین غموس: سوگند دروغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یمانی
تصویر یمانی
ساخته شده در یمن مثلاً تیغ یمانی
برآمده از سوی یمن مثلاً برق یمانی
کنایه از جنوبی
کنایه از نوعی شمشیر
از مردم یمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یمام
تصویر یمام
کبوتر صحرایی، کبوتر دشتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یمکن
تصویر یمکن
امکان دارد، ممکن است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یمن
تصویر یمن
خیر و برکت، خجستگی، نیک بختی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یمن
تصویر یمن
نیکبختی، خجستگی، مبارکی، شگون، خیر و برکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمام
تصویر یمام
کبوتر چاهی کبوتر دشتی بوتیمار، آهنگ (قصد) کبوتر دشتی، آهنگ قصد
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی بنگرید به یامان نوعی باداست که اگر بیایدیا کسی بدان مبتلا گردد مایه مرگ او میشود منسوب به یمن یمنی. متعلق به یمن سخته دریمن: یکی زرنام ملک بر نبشته دگر آهن آب داده یمانی. (دقیقی)، از مردم یمن اهل یمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمانی
تصویر یمانی
اهل یمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمانیه
تصویر یمانیه
جو سرخ، زن یمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمخور
تصویر یمخور
دراز بالا، گردن دراز: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمسو
تصویر یمسو
باروت تفنگ را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمکن
تصویر یمکن
ممکن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمنه
تصویر یمنه
سوی راست دست راست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمنی
تصویر یمنی
ساخته یمن، یکی ازمردم یمن
فرهنگ لغت هوشیار
خواهد مرد: می میرد می میرد خواهد مرد: آتشی کو باد دارد در بروت هم یکی بادی بر او خواند یموت. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یموود
تصویر یموود
نرم و نازک، جنبان، لرزان
فرهنگ لغت هوشیار
دست راست دولت لقبی است که ببعض پادشاهان از جمله محمود غزنویداده اند
فرهنگ لغت هوشیار
دست راست پادشاهی لقبی است که در آل فارس یمین الملک ملک الخواص فخر الدوله و الدین... . (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمین لشکر
تصویر یمین لشکر
دشنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمینی
تصویر یمینی
نسبت اجدادی است، عقیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمین
تصویر یمین
سوی راست، ایمن و امان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یمین
تصویر یمین
((یَ))
سمت راست، سوگند، قسم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یمن ناصیت
تصویر یمن ناصیت
((~. ص یَ))
خوش اقبالی، صداقت، بی گناهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یمن
تصویر یمن
((یُ مْ))
خیر و برکت، خجستگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یمام
تصویر یمام
((یَ))
کبوتر دشتی، کبوتر صحرایی، اراده، قصد
فرهنگ فارسی معین