جدول جو
جدول جو

معنی یعمور - جستجوی لغت در جدول جو

یعمور
(یَ)
یکی یعامیر. بزغاله. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). یک بزغاله. (آنندراج) ، بچه میش. ج، یعامیر. (ناظم الاطباء). بره. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
یعمور
بزغاله، میشزاده بچه میش
تصویری از یعمور
تصویر یعمور
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معمور
تصویر معمور
تعمیر شده، آباد شده، آبادان
فرهنگ فارسی عمید
(یَ)
گوسفند بسیاربانگ، گوسفند که گاه دوشیدن شاشد و شیر را از آن تباه سازد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یُ)
آهوی خاکسترگون یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ)
لازم گرفتن شخص، مال یا منزل خود را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عماره. رجوع به عماره شود، پرستیدن پروردگار خود را و روزه داشتن، بجا آوردن و خواندن نماز. گویند: عمر رکعتین، یعنی دورکعت نماز خواند، زیارت کردن خانه خدای را، عمره آوردن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عمر. رجوع به عمر شود، جمع واژۀ عمر. رجوع به عمر شود، جمع واژۀ عمرو. رجوع به عمرو شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
بسیارسخن یاوه درای. (منتهی الارب). مرد بسیارسخن یاوه درای. (ناظم الاطباء) ، ریگ بسیار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ریگ بزرگ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
شتر نر، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ج 3 ص 631)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آبادان. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج). آباد و آبادان و مسکون و دارای جمعیت از مردمان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
تات شاعر به مدح درگوید
شاد بادی و قصر تو معمور.
ناصرخسرو.
از همت تو فال تو چون بخت تو فرخ
وز دولت تو ملک تو چون عمر تو معمور.
امیرمعزی.
زهی معمار انصاف تو کرده
در و دیوار دین و داد معمور.
انوری.
رئیس مشرق و مغرب ضیاء دین منصور
که هست مشرق و مغرب ز عدل او معمور.
انوری.
هرچه در سلک حل و عقد کشد
کلکت آن عالمی بدو معمور.
انوری.
ز تو خالی مبادا صدر منصب
مبارک بر تو این ایوان معمور.
جمال الدین اصفهانی.
خراسانی آبادان و ولایتی معمور بر دست او خراب شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 358). از بلاد معمور و دیار مشهور دور دست افتاده بود. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 420). اعداء دولت مقهور و سپاه مطیع و رعایا خشنود و بلاد معمور. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 29).
عالمی بر منظر معمور بود
او چرا در خانه ویران نشست.
عطار.
دل و کشورت جمع و معمور باد. (بوستان).
می رفت خیال تو زچشم من و می گفت
هیهات از این گوشه که معمور نمانده ست.
حافظ.
، رفیع. عالی. آراسته:
هم اندرین سخنانم من و گواه منند
مقدمان و بزرگان حضرت معمور.
فرخی.
چو رایت شه منصور از سپاهان زود
بسیج حضرت معمور کرد بر هنجار.
ابوحنیفۀ اسکافی.
و منزلت خویش نزدیک ما هرچه معمورتر دانی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 89).
، پر و ممتلی و آکنده. (ناظم الاطباء). انباشته از نقود و زر و سیم: و این مرد را بفرماید تا بازدارند و نزنند و از وی و پسرش خط بستانند به نام خزانۀ معمور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 164). و خطی بداده اند به طوع و رغبت که به خزانۀ معمور سیصد هزار دینار خدمت کنند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 170). امیر گفت خلیفه را چه باید فرستاد احمد گفت بیست هزار من نیل رسم رفته است خاصه را... و نثار به تمامی که روز خطبه کردند وبه خزانۀ معمور است، و خداوند زیادت دیگر چه فرماید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 293) ، عمارت شده و تعمیرشده و بنای نیک آراسته شده و مرمت شده. (ناظم الاطباء) ، جاری و روان. (ناظم الاطباء) ، پررونق. فارغ از دغدغه:
ملک همه آفاق گرفتی و گشادی
دولت به تو عالی شد و ملت به تو معمور.
امیرمعزی
لغت نامه دهخدا
(یَ)
ابن عبدالرحمان، از بنی یعفور در صنعا و یمن (248-259 هجری قمری). (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
آهوبره. گوزن بچه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آهوبره که اندک مایه قوت گرفته باشد. (دهار) (از مهذب الاسماء). آهوبچۀ میان خشف ورشا. ج، یعافیر. (یادداشت مؤلف) ، آواز، جنبش، پاره ای از شب. ج، یعافیر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
گیاه دراز. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
دولاب یا دلو آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(یَ رَ)
درختی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یعفور
تصویر یعفور
غزال، آهو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یحمور
تصویر یحمور
گوزن نر از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخمور
تصویر یخمور
میان تهی لرزان، چشم پنام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معمور
تصویر معمور
آباد و آبادان و مسکون و دارای جمعیت از مردمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمور
تصویر عمور
بج (لثه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذعمور
تصویر ذعمور
کین توز سخت کینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معمور
تصویر معمور
((مَ))
آباد شده
فرهنگ فارسی معین
برپا، دایر، آباد، آبادان، پررونق
متضاد: مخروب، ویران
فرهنگ واژه مترادف متضاد