دست، کنایه از قدرت ید بیضا: دست سفید و روشن، یکی از معجزات حضرت موسی، که هر وقت دست در بغل می کرد و بیرون می آورد نوری از آن ساطع می شد، کنایه از توانایی، قدرت، کنایه از کرامت و خرق عادت ید بیضوی: دست سفید و روشن، یکی از معجزات حضرت موسی، که هر وقت دست در بغل می کرد و بیرون می آورد نوری از آن ساطع می شد، کنایه از توانایی، قدرت، کنایه از کرامت و خرق عادت، ید بیضا ید طولا: دست دراز، کنایه از مهارت و زبردستی، کنایه از قوه، قدرت، توانایی ید طولیٰ: دست دراز، کنایه از مهارت و زبردستی، کنایه از قوه، قدرت، توانایی، ید طولا
دست، کنایه از قدرت یَد بیضا: دست سفید و روشن، یکی از معجزات حضرت موسی، که هر وقت دست در بغل می کرد و بیرون می آورد نوری از آن ساطع می شد، کنایه از توانایی، قدرت، کنایه از کرامت و خرق عادت یَد بیضوی: دست سفید و روشن، یکی از معجزات حضرت موسی، که هر وقت دست در بغل می کرد و بیرون می آورد نوری از آن ساطع می شد، کنایه از توانایی، قدرت، کنایه از کرامت و خرق عادت، ید بیضا یَد طولا: دست دراز، کنایه از مهارت و زبردستی، کنایه از قوه، قدرت، توانایی یَد طولیٰ: دست دراز، کنایه از مهارت و زبردستی، کنایه از قوه، قدرت، توانایی، ید طولا
دست یعنی از منکب تا انگشتان و یا کف دست و مؤنث آید و اصل آن یدی ٌ می باشد و یدان تثنیۀ آن. ج، ایدی، یدی [ی / ی / ی دی ی] . جج، ایادی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دست. (ترجمان القرآن جرجانی ص 108) (غیاث) (دهار). دست تاکتف یا کف دست تا سربند. (از آنندراج) : آن یکی رجل گفته آن یک ید بیهده گفته ها ببرده ز حد. سنایی. جامۀ سودا بود جزای چنین تن خامۀ سودا بود جزای چنان ید. امیرمعزی. ید ظلم جایی که گردد دراز نبینی لب مردم از خنده باز. سعدی (بوستان). گلیمی از خانه یاری بدزدید و حاکم قطع یدش فرمود. (گلستان). هرکه از مال وقف بدزدد قطع یدش لازم نیاید. (گلستان). - امثال: در امثال گفته اند: یداک اوکتا وفوک نفخ. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). گفت کانت یدی فوق یدک و العلم یعلوا و لایعلی. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684). - ابتعت الغنم بالیدین، یعنی به دو قیمت مختلف فروختم آن گوسپندان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - اعطاه عن ظهر ید، یعنی به تفضل و تبرع داد او را نه بیع و مکافات و قرض. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). - بعته یداً بید، ای حاضراً بحاضر. (از ناظم الاطباء). - بین یدی، پیش روی. (منتهی الارب) (آنندراج). در پیشگاه. - بین یدی الساعه، یعنی پیش از قیامت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). - بین یدک (ویا بین یدیه) ، یعنی پیش روی تو و پیش روی او. (ناظم الاطباء). - سقط فی یده و یا اسقط (مجهولاً) فی یدیه، یعنی شرمنده شد و پشیمان گشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پشیمان شدن. (یادداشت مؤلف). - عن ید، نقد. لانسیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). دستادست. مقابل پسادست. - یداً بید، دست به دست. - یدالثوب، آنچه زاید باشد از جامه بعد از التحاف و تعطف. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - یدالدهر، درازی روزگار: لاافعله یدالدهر، ای ابداً. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). دیرینه. (منتهی الارب). - یدالقمیص، آستین. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). - یداً واحده، یکدست. همدست. دست یکی. متحد و متفق: عاقبت همه یداً واحده شدند و به نصر هجوم بردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 387). در دفع خصمان و قمع و قهر معاندان و منازعان یداً واحده باشند. (تاریخ غازانی ص 54). - ید بیضا (یا ید بیضاء) ، از جملۀ معجزات حضرت موسی (ع) بود که چون دست را در زیر بغل برده بیرون می آورد نوری ظاهر می گشت که همه عالم را روشن می کرد. (ناظم الاطباء) (از غیاث) (آنندراج). از جملۀ معجزات حضرت موسی (ع) بود. گویند هرگاه دست از بغل برمی آورد نوری از دست او تا به آسمان تتق می کشید و عالم روشن می شد و چون به بغل می برد برطرف می شد. و بعضی گویند در کف دست او نوری بود که چون آینه می درخشید و به جانب هرکه می داشت بیهوش می شد و چون دست را به بغل می برد به هوش می آمد و بعضی گویند که کف دست موسی (ع) سوخته بودو نشان سفیدی از سوختگی آتش در دست او بود. اﷲ اعلم. (برهان). مأخوذ است از دو آیۀ شریفه: ’و نزع یده فاذا هی بیضاء للناظرین’. (قرآن 7 / 108 و 26 / 33). ’و اضمم یدک الی جناحک تخرج بیضاء’. (قرآن 20 / 22و 27 / 12 و 28 / 32). (یادداشت مؤلف) : ترا با من شریک کرد، و این عصا و ید بیضا که تقریر کرده بود. (قصص الانبیاء ص 99). کجا خورشید رخشان را بپوشد زیر دامن در بدان ماند که اهریمن همی پوشد ید بیضا. معزی. به تیغ و کلک دل دشمنان تو بشکستی نه چوب جانورت بود و نه ید بیضا. معزی. او چو ثعبان باشد اندر رزم با سهم و نهیب تو چو موسی و کف تو چون ید بیضا بود. معزی. اگر معجز ید بیضا و ثعبان بود موسی را دل او چون یدبیضا و تیغ او چو ثعبان شد. معزی. زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت مآثر ید بیضات دست موسی را. انوری. نه چرخ هست بیدق شطرنج ملک او او شاه نصرت از ید بیضای موسوی. خاقانی. به شعر خاطر عطارهمدم عیسیست از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا. عطار. نه زنگ عاریتی بود بر دل فرعون که صیقل ید بیضا سیاهیش بزدود. سعدی. بلاغت و ید بیضای موسی عمران به کید و سحر چه ماند که ساحران سازند. سعدی. این همه شعبدۀ عقل که می کرد اینجا سامری پیش عصا و ید بیضا می کرد. حافظ. - ، مجازاً کرامات و خرق عادات است. (غیاث). مهارت و توانایی داشتن در کاری. از پیش بردن کارهای دشوار با نیروی شبیه به اعجاز و کرامت. قدرت و توانایی: نه معن زائده ای کز ید عطاده خود ز معن زائده ای در عطا دهی از ید به مردمی ید بیضاست مر ترادایم که گنج احمر و اصفر همی کند از ید. سوزنی. خود کمترین نثار بهایی است عید را بیضا و عسکر از ید بیضای عسکرش. خاقانی. تردامنان چو سر به گریبان فروبرند سحر آورند و من ید بیضا درآورم. خاقانی. فتح آن چنان کند ید بیضای عسکرش کآسیب آن به عسکر و بیضا برافکند. خاقانی. ید بیضای آفتاب نگر زرفشان ز آستین معلم صبح. خاقانی. در حب و بغض و حل عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم عیسی دارد. (سندبادنامه ص 242). سحر سخنم در همه آفاق برفته ست لیکن چه کند با ید بیضا که تو داری. سعدی. - ید بیضا کردن، کاری بس صعب را با قوتی شبیه به اعجاز از پیش بردن. (یادداشت مؤلف). - ید بیضا نمودن، معجزه نمودن چون موسی علیه السلام. (غیاث) : گلزار شودهمچو جهودان عباپوش کهسار چو موسی بنماید ید بیضا. معزی. بنماید هر زمان ید بیضا با سبلت دشمنان تو موسی. جمال الدین عبدالرزاق. وز علاجش ید بیضابنمایید مگر کآتش حسن بدان سبز شجر بازدهید. خاقانی. زرد قصب خاک به رسم جهود کآب چو موسی ید بیضا نمود. نظامی. در آن قضیه او و برادرش قطب الدین فرصت یافتند و ید بیضا نموده شش مکتوب از زبان نوروز به امراء مصر و شام نوشتند. (تاریخ غازانی ص 109). در تدارک وقایع و حوادث سحرۀ فرعون جهان را ید بیضا و دم مسیحی نموده. (سندبادنامه ص 146). در تألف اهوا و استمالت دلها و مراعات طبقات لشکر ید بیضا نمود. (ترجمه تاریخ یمینی). - ، این کلمه سپس به معنی حجت مبرهنه آمده است. (یادداشت مؤلف). - ید بیضوی، یدبیضا. معجزۀ حضرت موسی: قرابه چو ساعد نمایان کند ید بیضوی روی پنهان کند. ملاطغرا (از آنندراج). و رجوع به ترکیب ید بیضا شود. - ید ساکب ماء الیسری، جای سعد بلع نزد منجمین. (یادداشت مؤلف). - ید سفلی، سؤال کننده یا منعکننده. (از المنجد). - ، دست پایین، کنایه ازدست عطاگیرنده است. مقابل ید علیا و دست زبرین. (یادداشت مؤلف) : ابنای جنس ما را به مرتبت ایشان که رساند و ید علیا به ید سفلی چه ماند. (گلستان). - ید سگان، کف الکلب. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). درباره این ترکیب گمان می کنم کلمه مرکب از ’ید’ هزوارش به معنی دست و سگان به معنی کلاب باشد. (یادداشت مؤلف). - ید علیا، بخشندۀ پاک و عفیف. (منتهی الارب). - ، دست بالا و کنایه است از دست بخشنده. مقابل ید سفلی. (یادداشت مؤلف) : ابنای جنس ما را به مرتبت ایشان که رساند و ید علیا به ید سفلی چه ماند. (گلستان). ، یقال: تربت یداه و هو دعاء. (منتهی الارب). در دعا ونفرین گویند: تربت یداه، یعنی به خیر نرسد. (ناظم الاطباء)، یقال: خرج نازعاً یداً، یعنی خشمگین برآمد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، دسته. چنانکه دستۀ آس و جارو و پاروب و کارد و جز آن. (یادداشت مؤلف). - یدالرحی، دستۀ آسیا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). - یدالفاس، دستۀتبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (دهار). - یدالمفتاح، دستۀ کلید. (مهذب الاسماء). - یدالمنحاز، دستۀ هاون و آن سیرکوب. (منتهی الارب). ، بال پرندگان. (یادداشت مؤلف). - یدالطائر، بال مرغ. (از منتهی الارب) (از آنندراج). ، گوشۀ زبرین کمان. مقابل رحل. (یادداشت مؤلف). - یدالقوس، گوشۀ برگشتۀ کمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ، قدرت و قوت. (غیاث). قدرت. (دهار). طاقت وقوت و توانایی. قوله تعالی: والسماء بنیناها بایدو انّا لموسعون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قوت. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات). قدرت. توان. توانایی: واذکر عبدنا داود ذاالاید انه اوّاب. (یادداشت مؤلف) : داده کرمان را بر او مهر ولد بر پدر من اینت قدرت اینت ید. مولوی. گر نبودی نوح را از حق یدی پس جهانی را چه سان برهم زدی. مولوی. - بی یدی، بی دستی. فاقد دست بودن. دست نداشتن. کنایه از قدرت و توانایی نداشتن. (یادداشت مؤلف) : دل به تو دادم و دلت نستدم مردم دیدی تو بدین بی یدی. فرخی. - ید تصرف، قبضۀ تصرف. (ناظم الاطباء). - ید طولا، قدرت و توانایی و دانایی بسیار. (از ناظم الاطباء). دست درازتر و کنایه است از مهارت و کمال به صنایع و هنرها که به دست تعلق دارد. (غیاث) (آنندراج). - ید طولی ̍، قوت و قدرت و دانایی. ، چیرگی و غلبه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). - یدالریح، غلبۀ باد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ، ملک که قبضه و تصرف باشد. هذا فی یدی، یعنی این در ملک من است. (از منتهی الارب). تصرف. یقال الامر بید فلان، آن کار در تصرف فلان است. و هذا فی یدی، این در قبضه و تصرف من است. (ناظم الاطباء). - ید داشتن، تسلط داشتن. آگاهی داشتن: فلانی در فلان دانش یدی دارد. (از یادداشت مؤلف). - خلع ید کردن، چیزی را از دست کسی درآوردن. به تصرف و سلطۀ کسی بر چیزی پایان بخشیدن. و رجوع به خلع ید کردن شود. ، ملک. حکومت. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی)، سلطان. (یادداشت مؤلف). سلطان و ملک. (از ناظم الاطباء)، کفالت وضمانت در رهن. ج، ایدی، یدی [ی / ی / ی دی ی] . (ناظم الاطباء)، دسترس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، بزرگی. (از منتهی الارب) (آنندراج). جاه و بزرگی. (ناظم الاطباء)، وقار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، نعمت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (دهار) (ملخص اللغات). نعمت و دولت. (غیاث). نعمت: له علی ایاد لست اکفرها و انما الکفر الا تشکر النعم. ؟ (از یادداشت مؤلف). ، احسان و نیکویی در حق کسی. ج، یدی [مثلثه الاول] ، ایدی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نیکی. (غیاث)، فریادرسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غیاث. (ناظم الاطباء)، جماعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد). گروه. (ناظم الاطباء)، یقال هم علیه ید، ای مجتمعون. (منتهی الارب). یقال القوم ید علی غیرهم، ای مجتمعون و متفقون. (ناظم الاطباء). القوم علیهم ید واحده، ای مجتمعون علی عداوته و ظلمه. (المنجد)، راه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان)، اکل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوردن. (ناظم الاطباء)، پشیمانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ندم. (ناظم الاطباء)، بازداشت مستحق را از حق، بازداشت ستم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)، اسلام. (از منتهی الارب) (آنندراج)، خواری. (غیاث). قال اﷲ: ’حتی یعطوا الجزیه عن ید’، ای عن ذله و استسلام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ذل. ذلت. استسلام. گردن نهادن کسی را. (یادداشت مؤلف)
دست یعنی از منکب تا انگشتان و یا کف دست و مؤنث آید و اصل آن یَدْی ٌ می باشد و یَدان تثنیۀ آن. ج، اَیدی، یدی [ی ُ / ی َ / ی ِ دی ی] . جج، اَیادی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دست. (ترجمان القرآن جرجانی ص 108) (غیاث) (دهار). دست تاکتف یا کف دست تا سربند. (از آنندراج) : آن یکی رِجْل گفته آن یک ید بیهده گفته ها ببرده ز حد. سنایی. جامۀ سودا بود جزای چنین تن خامۀ سودا بود جزای چنان ید. امیرمعزی. ید ظلم جایی که گردد دراز نبینی لب مردم از خنده باز. سعدی (بوستان). گلیمی از خانه یاری بدزدید و حاکم قطع یدش فرمود. (گلستان). هرکه از مال وقف بدزدد قطع یدش لازم نیاید. (گلستان). - امثال: در امثال گفته اند: یداک اوکتا وفوک نفخ. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). گفت کانت یدی فوق یدک و العلم یعلوا و لایعلی. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684). - ابتعت الغنم بالیدین، یعنی به دو قیمت مختلف فروختم آن گوسپندان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - اعطاه عن ظهر ید، یعنی به تفضل و تبرع داد او را نه بیع و مکافات و قرض. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). - بعته یداً بید، ای حاضراً بحاضر. (از ناظم الاطباء). - بین یدی، پیش روی. (منتهی الارب) (آنندراج). در پیشگاه. - بین یدی الساعه، یعنی پیش از قیامت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). - بین یدک (ویا بین یدیه) ، یعنی پیش روی تو و پیش روی او. (ناظم الاطباء). - سُقِطَ فی یده و یا اُسْقِطَ (مجهولاً) فی یدیه، یعنی شرمنده شد و پشیمان گشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پشیمان شدن. (یادداشت مؤلف). - عن ید، نقد. لانسیه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). دستادست. مقابل پسادست. - یداً بید، دست به دست. - یدالثوب، آنچه زاید باشد از جامه بعد از التحاف و تعطف. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). - یدالدهر، درازی روزگار: لاافعله یدالدهر، ای ابداً. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). دیرینه. (منتهی الارب). - یدالقمیص، آستین. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). - یداً واحده، یکدست. همدست. دست یکی. متحد و متفق: عاقبت همه یداً واحده شدند و به نصر هجوم بردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 387). در دفع خصمان و قمع و قهر معاندان و منازعان یداً واحده باشند. (تاریخ غازانی ص 54). - ید بیضا (یا ید بیضاء) ، از جملۀ معجزات حضرت موسی (ع) بود که چون دست را در زیر بغل برده بیرون می آورد نوری ظاهر می گشت که همه عالم را روشن می کرد. (ناظم الاطباء) (از غیاث) (آنندراج). از جملۀ معجزات حضرت موسی (ع) بود. گویند هرگاه دست از بغل برمی آورد نوری از دست او تا به آسمان تتق می کشید و عالم روشن می شد و چون به بغل می برد برطرف می شد. و بعضی گویند در کف دست او نوری بود که چون آینه می درخشید و به جانب هرکه می داشت بیهوش می شد و چون دست را به بغل می برد به هوش می آمد و بعضی گویند که کف دست موسی (ع) سوخته بودو نشان سفیدی از سوختگی آتش در دست او بود. اﷲ اعلم. (برهان). مأخوذ است از دو آیۀ شریفه: ’و نزع یده فاذا هی بیضاء للناظرین’. (قرآن 7 / 108 و 26 / 33). ’و اضمم یدک الی جناحک تخرج بیضاء’. (قرآن 20 / 22و 27 / 12 و 28 / 32). (یادداشت مؤلف) : ترا با من شریک کرد، و این عصا و ید بیضا که تقریر کرده بود. (قصص الانبیاء ص 99). کجا خورشید رخشان را بپوشد زیر دامن در بدان ماند که اهریمن همی پوشد ید بیضا. معزی. به تیغ و کلک دل دشمنان تو بشکستی نه چوب جانورت بود و نه ید بیضا. معزی. او چو ثعبان باشد اندر رزم با سهم و نهیب تو چو موسی و کف تو چون ید بیضا بود. معزی. اگر معجز ید بیضا و ثعبان بود موسی را دل او چون یدبیضا و تیغ او چو ثعبان شد. معزی. زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت مآثر ید بیضات دست موسی را. انوری. نه چرخ هست بیدق شطرنج ملک او او شاه نصرت از ید بیضای موسوی. خاقانی. به شعر خاطر عطارهمدم عیسیست از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا. عطار. نه زنگ عاریتی بود بر دل فرعون که صیقل ید بیضا سیاهیش بزدود. سعدی. بلاغت و ید بیضای موسی عمران به کید و سحر چه ماند که ساحران سازند. سعدی. این همه شعبدۀ عقل که می کرد اینجا سامری پیش عصا و ید بیضا می کرد. حافظ. - ، مجازاً کرامات و خرق عادات است. (غیاث). مهارت و توانایی داشتن در کاری. از پیش بردن کارهای دشوار با نیروی شبیه به اعجاز و کرامت. قدرت و توانایی: نه معن زائده ای کز ید عطاده خود ز معن زائده ای در عطا دهی از ید به مردمی ید بیضاست مر ترادایم که گنج احمر و اصفر همی کند از ید. سوزنی. خود کمترین نثار بهایی است عید را بیضا و عسکر از ید بیضای عسکرش. خاقانی. تردامنان چو سر به گریبان فروبرند سحر آورند و من ید بیضا درآورم. خاقانی. فتح آن چنان کند ید بیضای عسکرش کآسیب آن به عسکر و بیضا برافکند. خاقانی. ید بیضای آفتاب نگر زرفشان ز آستین معلم صبح. خاقانی. در حب و بغض و حل عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم عیسی دارد. (سندبادنامه ص 242). سحر سخنم در همه آفاق برفته ست لیکن چه کند با ید بیضا که تو داری. سعدی. - ید بیضا کردن، کاری بس صعب را با قوتی شبیه به اعجاز از پیش بردن. (یادداشت مؤلف). - ید بیضا نمودن، معجزه نمودن چون موسی علیه السلام. (غیاث) : گلزار شودهمچو جهودان عباپوش کهسار چو موسی بنماید ید بیضا. معزی. بنماید هر زمان ید بیضا با سبلت دشمنان تو موسی. جمال الدین عبدالرزاق. وز علاجش ید بیضابنمایید مگر کآتش حسن بدان سبز شجر بازدهید. خاقانی. زرد قصب خاک به رسم جهود کآب چو موسی ید بیضا نمود. نظامی. در آن قضیه او و برادرش قطب الدین فرصت یافتند و ید بیضا نموده شش مکتوب از زبان نوروز به امراء مصر و شام نوشتند. (تاریخ غازانی ص 109). در تدارک وقایع و حوادث سحرۀ فرعون جهان را ید بیضا و دم مسیحی نموده. (سندبادنامه ص 146). در تألف اهوا و استمالت دلها و مراعات طبقات لشکر ید بیضا نمود. (ترجمه تاریخ یمینی). - ، این کلمه سپس به معنی حجت مبرهنه آمده است. (یادداشت مؤلف). - ید بیضوی، یدبیضا. معجزۀ حضرت موسی: قرابه چو ساعد نمایان کند ید بیضوی روی پنهان کند. ملاطغرا (از آنندراج). و رجوع به ترکیب ید بیضا شود. - ید ساکب ماء الیسری، جای سعد بلع نزد منجمین. (یادداشت مؤلف). - ید سفلی، سؤال کننده یا منعکننده. (از المنجد). - ، دست پایین، کنایه ازدست عطاگیرنده است. مقابل ید علیا و دست زبرین. (یادداشت مؤلف) : ابنای جنس ما را به مرتبت ایشان که رساند و ید علیا به ید سفلی چه ماند. (گلستان). - ید سگان، کف الکلب. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). درباره این ترکیب گمان می کنم کلمه مرکب از ’ید’ هزوارش به معنی دست و سگان به معنی کلاب باشد. (یادداشت مؤلف). - ید علیا، بخشندۀ پاک و عفیف. (منتهی الارب). - ، دست بالا و کنایه است از دست بخشنده. مقابل ید سفلی. (یادداشت مؤلف) : ابنای جنس ما را به مرتبت ایشان که رساند و ید علیا به ید سفلی چه ماند. (گلستان). ، یقال: تربت یداه و هو دعاء. (منتهی الارب). در دعا ونفرین گویند: تربت یداه، یعنی به خیر نرسد. (ناظم الاطباء)، یقال: خرج نازعاً یداً، یعنی خشمگین برآمد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، دسته. چنانکه دستۀ آس و جارو و پاروب و کارد و جز آن. (یادداشت مؤلف). - یدالرحی، دستۀ آسیا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). - یدالفاس، دستۀتبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (دهار). - یدالمفتاح، دستۀ کلید. (مهذب الاسماء). - یدالمنحاز، دستۀ هاون و آن سیرکوب. (منتهی الارب). ، بال پرندگان. (یادداشت مؤلف). - یدالطائر، بال مرغ. (از منتهی الارب) (از آنندراج). ، گوشۀ زبرین کمان. مقابل رحل. (یادداشت مؤلف). - یدالقوس، گوشۀ برگشتۀ کمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ، قدرت و قوت. (غیاث). قدرت. (دهار). طاقت وقوت و توانایی. قوله تعالی: والسماءَ بنیناها بایْدو انّا لموسعون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قوت. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات). قدرت. توان. توانایی: واذکر عبدنا داود ذاالاید انه اوّاب. (یادداشت مؤلف) : داده کرمان را بر او مهر ولد بر پدر من اینت قدرت اینت ید. مولوی. گر نبودی نوح را از حق یدی پس جهانی را چه سان برهم زدی. مولوی. - بی یدی، بی دستی. فاقد دست بودن. دست نداشتن. کنایه از قدرت و توانایی نداشتن. (یادداشت مؤلف) : دل به تو دادم و دلت نستدم مردم دیدی تو بدین بی یدی. فرخی. - ید تصرف، قبضۀ تصرف. (ناظم الاطباء). - ید طولا، قدرت و توانایی و دانایی بسیار. (از ناظم الاطباء). دست درازتر و کنایه است از مهارت و کمال به صنایع و هنرها که به دست تعلق دارد. (غیاث) (آنندراج). - ید طولی ̍، قوت و قدرت و دانایی. ، چیرگی و غلبه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). - یدالریح، غلبۀ باد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ، ملک که قبضه و تصرف باشد. هذا فی یدی، یعنی این در ملک من است. (از منتهی الارب). تصرف. یقال الامر بید فلان، آن کار در تصرف فلان است. و هذا فی یدی، این در قبضه و تصرف من است. (ناظم الاطباء). - ید داشتن، تسلط داشتن. آگاهی داشتن: فلانی در فلان دانش یدی دارد. (از یادداشت مؤلف). - خلع ید کردن، چیزی را از دست کسی درآوردن. به تصرف و سلطۀ کسی بر چیزی پایان بخشیدن. و رجوع به خلع ید کردن شود. ، ملک. حکومت. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی)، سلطان. (یادداشت مؤلف). سلطان و ملک. (از ناظم الاطباء)، کفالت وضمانت در رهن. ج، ایدی، یدی [ی ُ / ی َ / ی ِ دی ی] . (ناظم الاطباء)، دسترس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، بزرگی. (از منتهی الارب) (آنندراج). جاه و بزرگی. (ناظم الاطباء)، وقار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، نعمت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (دهار) (ملخص اللغات). نعمت و دولت. (غیاث). نعمت: له علی ایاد لست اکفرها و انما الکفر الا تشکر النعم. ؟ (از یادداشت مؤلف). ، احسان و نیکویی در حق کسی. ج، یدی [مثلثه الاول] ، ایدی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نیکی. (غیاث)، فریادرسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غیاث. (ناظم الاطباء)، جماعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد). گروه. (ناظم الاطباء)، یقال هم علیه ید، ای مجتمعون. (منتهی الارب). یقال القوم ید علی غیرهم، ای مجتمعون و متفقون. (ناظم الاطباء). القوم علیهم ید واحده، ای مجتمعون علی عداوته و ظلمه. (المنجد)، راه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان)، اکل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوردن. (ناظم الاطباء)، پشیمانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ندم. (ناظم الاطباء)، بازداشت مستحق را از حق، بازداشت ستم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)، اسلام. (از منتهی الارب) (آنندراج)، خواری. (غیاث). قال اﷲ: ’حتی یعطوا الجزیه عن ید’، ای عن ذله و استسلام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ذل. ذلت. استسلام. گردن نهادن کسی را. (یادداشت مؤلف)
یکی از بسایط به رنگ خاکستری که به کبودی زند با برقی فلزی به وزن مخصوص 4/940 و در 1135/4 درجه حرارت ذوب شود و چون آن را گرم کنند بخاری کبود از وی ساطع شود. ید را از خاکستر بزغسمه ها و غوکجامه ها گیرند. (یادداشت مؤلف). عنصری است با علامت اختصاری I به جرم اتمی 90 و 126 و عدد اتمی 53. جسمی است متبلور، جامد، به رنگ بنفش تیره با سنگینی ویژه 4/95 که در 114 ذوب و در 184 درجۀ صدبخشی می جوشد. خیلی فرار است. بخارهای آن رنگ بنفش دارند. در آب بسختی و درالکل بهتر حل می شود (تنتورید) و در محلول یدور پتاسیم بخوبی محلول است. ترکیبات آن در خاکستر گیاهان دریایی وجود دارد. یدات سدیم به فورمول Nalo3 در شورۀشیلی یافت می شود. یکی از عناصر ضروری برای خوب کار کردن غدۀ تیروئید در پستانداران است. در پزشکی و تجزیه های شیمیایی و عکاسی مورد استعمال دارد. (فرهنگ اصطلاحات علمی). از ترکیبات مهم شیمیایی آن: یدور پتاسیم، یدور فسفر، یدور نقره، یدور متلین و یدور سدیم است. رجوع به فهرست کتابهای روش تهیۀ مواد آلی، کارآموزی داروسازی، گیاه شناسی ثابتی و درمان شناسی شود
یکی از بسایط به رنگ خاکستری که به کبودی زند با برقی فلزی به وزن مخصوص 4/940 و در 1135/4 درجه حرارت ذوب شود و چون آن را گرم کنند بخاری کبود از وی ساطع شود. ید را از خاکستر بزغسمه ها و غوکجامه ها گیرند. (یادداشت مؤلف). عنصری است با علامت اختصاری I به جرم اتمی 90 و 126 و عدد اتمی 53. جسمی است متبلور، جامد، به رنگ بنفش تیره با سنگینی ویژه 4/95 که در 114 ذوب و در 184 درجۀ صدبخشی می جوشد. خیلی فرار است. بخارهای آن رنگ بنفش دارند. در آب بسختی و درالکل بهتر حل می شود (تنتورید) و در محلول یدور پتاسیم بخوبی محلول است. ترکیبات آن در خاکستر گیاهان دریایی وجود دارد. یدات سدیم به فورمول Nalo3 در شورۀشیلی یافت می شود. یکی از عناصر ضروری برای خوب کار کردن غدۀ تیروئید در پستانداران است. در پزشکی و تجزیه های شیمیایی و عکاسی مورد استعمال دارد. (فرهنگ اصطلاحات علمی). از ترکیبات مهم شیمیایی آن: یدور پتاسیم، یدور فسفر، یدور نقره، یدور متلین و یدور سدیم است. رجوع به فهرست کتابهای روش تهیۀ مواد آلی، کارآموزی داروسازی، گیاه شناسی ثابتی و درمان شناسی شود
نوعی جادوگری که ترکان و مغولان در جنگ ها با سنگ مخصوصی به نام یده انجام می دادند و معتقد بودند می توانند در هر فصل از سال برف و باران نازل کنند و باعث شکست دشمن شوند، سنگ یده، جدامیشیبرای مثال اشک را موی کشان بر سر مژگان آورد / کار سنگ یده از نالۀ نی می آید (صائب - ۷۸۴)
نوعی جادوگری که ترکان و مغولان در جنگ ها با سنگ مخصوصی به نام یده انجام می دادند و معتقد بودند می توانند در هر فصل از سال برف و باران نازل کنند و باعث شکست دشمن شوند، سَنگِ یَدِه، جَدامیشیبرای مِثال اشک را موی کشان بر سر مژگان آورد / کار سنگ یده از نالۀ نی می آید (صائب - ۷۸۴)
ید بیضوی، دست سفید و روشن یکی از معجزات حضرت موسی (ع) بود که هر وقت دست در بغل می کرد و بیرون می آورد نوری از آن ساطع می شد کنایه از توانایی، قدرت کنایه از کرامت و خرق عادت
یَدِ بِیضَوی، دست سفید و روشن یکی از معجزات حضرت موسی (ع) بود که هر وقت دست در بغل می کرد و بیرون می آورد نوری از آن ساطع می شد کنایه از توانایی، قدرت کنایه از کرامت و خرق عادت
ید بیضا، دست سفید و روشن یکی از معجزات حضرت موسی (ع) بود که هر وقت دست در بغل می کرد و بیرون می آورد نوری از آن ساطع می شد کنایه از توانایی، قدرت کنایه از کرامت و خرق عادت
یَدِ بِیضا، دست سفید و روشن یکی از معجزات حضرت موسی (ع) بود که هر وقت دست در بغل می کرد و بیرون می آورد نوری از آن ساطع می شد کنایه از توانایی، قدرت کنایه از کرامت و خرق عادت
اسب زین کرده بدون سوار که روپوش روی او بیاندازند ویکنفر پیاده یا سوار بر اسب دیگر افسار آنرا بگیرد و با خود ببرد ترکی پالاد (اسپ جنیبت)، چنبور (ابزاری که نگاه دارند تا به جای تباهیده به کار برند) اسب کتل جنیبت و آن اسبی است که ذخیره نگاهدارنده تاآنرا بحای اسب گم شده یاتباه شده بگذارند، ابزار یااسباب که ذخیره نگاهدارندتاآنرا بجای شده آن نهند
اسب زین کرده بدون سوار که روپوش روی او بیاندازند ویکنفر پیاده یا سوار بر اسب دیگر افسار آنرا بگیرد و با خود ببرد ترکی پالاد (اسپ جنیبت)، چنبور (ابزاری که نگاه دارند تا به جای تباهیده به کار برند) اسب کتل جنیبت و آن اسبی است که ذخیره نگاهدارنده تاآنرا بحای اسب گم شده یاتباه شده بگذارند، ابزار یااسباب که ذخیره نگاهدارندتاآنرا بجای شده آن نهند
پالاد کش آنکه افساریدک رادردست دارد و همراه برد، کسیکه علاوه بروظیفه خود مسئولیت وظیفه دیگری رانیز بعهده دارد: تابخت خودرا که اینک یدک کش سرنوشت و خوب و بد زندگی فرد دیگری نیزشده بود در مکان وسعتری بیازماید
پالاد کش آنکه افساریدک رادردست دارد و همراه برد، کسیکه علاوه بروظیفه خود مسئولیت وظیفه دیگری رانیز بعهده دارد: تابخت خودرا که اینک یدک کش سرنوشت و خوب و بد زندگی فرد دیگری نیزشده بود در مکان وسعتری بیازماید
جسمی است که درسال 1824 شناخته شد این جسم خشک ومتبلوراست وبلورهایش 6 وجهی میباشند وبرنگ زرد لیمویی هستندوزن مخصوص آن 05، 2 ودرآب نامحلول است ولی درالکل سرد بنسبت 80 درصدحل میشود و درالکل جوشان کمترمحلول است (بنسبت 12 درصد) دراثر بنسبت 6 درصد حل میشود ودرروغن ها نیز بهمین نسبت محلول است محلولهای ید و فرم در برابر روشنایی تغییر رنگ میدهند بعلت آزادکردن ید یدوفرم دارای بویی تند و نافذ است و غالبا آنرا از اثر دادن ید برروی الکل درمجاورت کربنات پتاسیم بدست می آورند یدوفرم مصرف طبی داردو بیشتر آنرا بصورت پودر جهت درمان زخمها و یابصورت مش آغشته به یدوفرم دردرمان زخم دملهای شکافته شده وکیست ها بکار میبرند وچون سم شدیدی است مصرف آن بصورت داروی خوراکی بسیارکم است واحتیاط لازم دارد در صورت لزوم در حدود چندسانتی گرم در روز بصورت حب تجویز میشود
جسمی است که درسال 1824 شناخته شد این جسم خشک ومتبلوراست وبلورهایش 6 وجهی میباشند وبرنگ زرد لیمویی هستندوزن مخصوص آن 05، 2 ودرآب نامحلول است ولی درالکل سرد بنسبت 80 درصدحل میشود و درالکل جوشان کمترمحلول است (بنسبت 12 درصد) دراثر بنسبت 6 درصد حل میشود ودرروغن ها نیز بهمین نسبت محلول است محلولهای ید و فرم در برابر روشنایی تغییر رنگ میدهند بعلت آزادکردن ید یدوفرم دارای بویی تند و نافذ است و غالبا آنرا از اثر دادن ید برروی الکل درمجاورت کربنات پتاسیم بدست می آورند یدوفرم مصرف طبی داردو بیشتر آنرا بصورت پودر جهت درمان زخمها و یابصورت مش آغشته به یدوفرم دردرمان زخم دملهای شکافته شده وکیست ها بکار میبرند وچون سم شدیدی است مصرف آن بصورت داروی خوراکی بسیارکم است واحتیاط لازم دارد در صورت لزوم در حدود چندسانتی گرم در روز بصورت حب تجویز میشود