صندوق چوبی یافلزی یا پلاستیکی نگه داشتن قطعات یخ را. (یادداشت مؤلف). یخدان، مخشف (از فارسی است از یخ به معنی جمد، و دان ظرف آن است). (از ترجمه نشوء اللغه ص 25). - امثال: یخ را باش، یخدان را باش، گل را باش، گلدان را باش. دیزی بیار، جیزه بدار، کاشکی نه نه ام زنده می شد، این دورانم دیده می شد. (از امثال و حکم دهخدا). ، هرجایی که در آن یخ را نگاه می دارند. (ناظم الاطباء). مجمده. (دهار). یخچال. مخشف. مجمده. (یادداشت مؤلف). یخچال گودی که در زمین کنند نگاهداری یخ را از زمستان تا تابستان: نه به مرد یک اندرم یخدان نه سخن چون فقاع یخدانی. سوزنی. کس از محلت مرد یک از رز و یخدان نه میوه آرد و نه یخ نماند پندارم. سوزنی. فقاعی گفت مهمی دارم که یخدان را می باید از خاشاک و خاک پاک سازم... شما هردو یخدان فقاعی را پاک سازید. ما هردو به کار یخدان مشغول شدیم. خواجه فرمودند گرسنه می باید کار کرد... به خوف و اندوه تمام به طرف یخدان رفتم... از نان فروش نان گرفتم و به راه چهارسو به طرف یخدان به تعجیل روان شدم. (انیس الطالبین صص 220- 221). چون آن گل کوه (سوری وحشی) به آخر رسد آن غنچه ها را... بر سر کوه درمیان برف نهند و چون به شهر آرند به یخدان برند و آن شاخه ها با غنچه بهم دربسته در کوزۀ پر آب بنهند تا بشکفد و یک روز آن گل تازه بود و بعد از آن پژمرده شود. دیگر باره سبویی از یخدان بیرون آرند و بر همین وجه کنند. مدتی تازه باشد تا به وقت پاییز آن گل جهت اکابر نگاه توان داشت. (از فلاحت نامه). مرو بی پوستین هرگز به مسجد که یخدان است از گفتار واعظ. ملاطغرا (از آنندراج). ، دو تا صندوق است به هم بسته که در سفر همراه بردارند و آن دو نوع است یکی یخدان شربتخانه که اطعمه در آن باشد. دوم یخدان صندوقخانه که آلت فراشه در آن نگهدارند. (آنندراج). صندوق اطعمه و حبوبات. (غیاث) : پر از الوان نعمت بود یخدان مگو یخدان که انبان سلیمان. سعید اشرف (از آنندراج). ، رخت دان.یک نوع صندوقی که در آن جامه ها حفظ می کنند. (ناظم الاطباء). صندوق چوبی که رویۀ چرمین دارد. صندوق چوبین به چرم پوشیده. (یادداشت مؤلف)، قدح سفالین. سفالین کاسه. کاسۀ سفالین آبخوری. ظرف سفالین چون کاسه خوردن آب را، با دیواره ای کوتاهتر از کاسه. (یادداشت مؤلف)
صندوق چوبی یافلزی یا پلاستیکی نگه داشتن قطعات یخ را. (یادداشت مؤلف). یخدان، مخشف (از فارسی است از یخ به معنی جمد، و دان ظرف آن است). (از ترجمه نشوء اللغه ص 25). - امثال: یخ را باش، یخدان را باش، گل را باش، گلدان را باش. دیزی بیار، جیزه بدار، کاشکی نه نه ام زنده می شد، این دورانم دیده می شد. (از امثال و حکم دهخدا). ، هرجایی که در آن یخ را نگاه می دارند. (ناظم الاطباء). مجمده. (دهار). یخچال. مخشف. مجمده. (یادداشت مؤلف). یخچال گودی که در زمین کنند نگاهداری یخ را از زمستان تا تابستان: نه به مرد یک اندرم یخدان نه سخن چون فقاع یخدانی. سوزنی. کس از محلت مرد یک از رز و یخدان نه میوه آرد و نه یخ نماند پندارم. سوزنی. فقاعی گفت مهمی دارم که یخدان را می باید از خاشاک و خاک پاک سازم... شما هردو یخدان فقاعی را پاک سازید. ما هردو به کار یخدان مشغول شدیم. خواجه فرمودند گرسنه می باید کار کرد... به خوف و اندوه تمام به طرف یخدان رفتم... از نان فروش نان گرفتم و به راه چهارسو به طرف یخدان به تعجیل روان شدم. (انیس الطالبین صص 220- 221). چون آن گل کوه (سوری وحشی) به آخر رسد آن غنچه ها را... بر سر کوه درمیان برف نهند و چون به شهر آرند به یخدان برند و آن شاخه ها با غنچه بهم دربسته در کوزۀ پر آب بنهند تا بشکفد و یک روز آن گل تازه بود و بعد از آن پژمرده شود. دیگر باره سبویی از یخدان بیرون آرند و بر همین وجه کنند. مدتی تازه باشد تا به وقت پاییز آن گل جهت اکابر نگاه توان داشت. (از فلاحت نامه). مرو بی پوستین هرگز به مسجد که یخدان است از گفتار واعظ. ملاطغرا (از آنندراج). ، دو تا صندوق است به هم بسته که در سفر همراه بردارند و آن دو نوع است یکی یخدان شربتخانه که اطعمه در آن باشد. دوم یخدان صندوقخانه که آلت فراشه در آن نگهدارند. (آنندراج). صندوق اطعمه و حبوبات. (غیاث) : پر از الوان نعمت بود یخدان مگو یخدان که انبان سلیمان. سعید اشرف (از آنندراج). ، رخت دان.یک نوع صندوقی که در آن جامه ها حفظ می کنند. (ناظم الاطباء). صندوق چوبی که رویۀ چرمین دارد. صندوق چوبین به چرم پوشیده. (یادداشت مؤلف)، قدح سفالین. سفالین کاسه. کاسۀ سفالین آبخوری. ظرف سفالین چون کاسه خوردن آب را، با دیواره ای کوتاهتر از کاسه. (یادداشت مؤلف)
کسی که صندوق یخدان را بر استر بار کرده بردو آن کهترین نوکران است و نیز چون نوکری کهنه می شودو از کار وا می ماند گویند یخدان کش شده است و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته. (آنندراج) : سفره برداشتن از شیخ چه آسان باشد بهترآن است که یخدان کش رندان باشد. میرنجات (از آنندراج). و رجوع به یخدان شود
کسی که صندوق یخدان را بر استر بار کرده بردو آن کهترین نوکران است و نیز چون نوکری کهنه می شودو از کار وا می ماند گویند یخدان کش شده است و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته. (آنندراج) : سفره برداشتن از شیخ چه آسان باشد بهترآن است که یخدان کش رندان باشد. میرنجات (از آنندراج). و رجوع به یخدان شود
تثنیۀ ید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). به معنی دست. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه عبارت از اسماء متقابلۀ الهی است که به اسماء جلالی و جمالی تفسیر شده است مانند فاعله و قابله مثل قهار و لطیف. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، برخی گفته اند یدان عبارت است از حضرت وجوب و امکان. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
تثنیۀ ید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). به معنی دست. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه عبارت از اسماء متقابلۀ الهی است که به اسماء جلالی و جمالی تفسیر شده است مانند فاعله و قابله مثل قهار و لطیف. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، برخی گفته اند یدان عبارت است از حضرت وجوب و امکان. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
یکی از نامهای خداوند تبارک و تعالی جل شأنه. (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از غیاث) (از فرهنگ جهانگیری). ایزد: چو بیچاره گشتند و فریاد جستند بر ایشان ببخشود یزدان گرگر. دقیقی. نگفتم سه روز این سخن را به کس مگر پیش یزدان فریادرس. فردوسی. بنالم ز تو پیش یزدان پاک خروشان و بر سر پراکنده خاک. فردوسی. چو پروردگارش چنان آفرید تو بر بند یزدان نیابی کلید. فردوسی. از آن گه که یزدان جهان آفرید چو تو پهلوان در جهان کس ندید. فردوسی. جهانیان را بسیار امیدهاست بدو وفا کناد به فضل آن امیدها یزدان. فرخی. زمین ز عدل تو بغداد دیگر است امروز تو چون خلیفۀ بغداد نایب یزدان. فرخی. ملک زاده مسعود محمود غازی که بختش جوان باد و یزدانش یاور. فرخی. خسرو مشرق که یزدانش به هرجا ناصر است هرکه او یزدان پرستد ناصرش یزدان بود. عنصری. به هرکس آن دهد یزدان که شاید. (ویس و رامین). به یزدان ز دین و دل افروختن رسد مرد، نز خویشتن سوختن. اسدی. ز یزدان شمر نیک و بدها درست که گردون یکی ناتوان همچو تست. اسدی. من آن دارم طمع کاین دل طمع را ندارد در دو عالم جز به یزدان. ناصرخسرو. نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد نماند فرمان در خلق خویش یزدان را. ناصرخسرو. نه هرچه آن ندانی آن نه علم است که داند حکمت یزدان سراسر. ناصرخسرو. دشوار این زمانۀ بدفعل را آسان به زهد و طاعت یزدان کنم. ناصرخسرو. آنچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد کار آن مرتبه دارد که بود یزدانی. انوری. خلق باری کیست کآمرزد گناه بندگان بنده را توقیع آمرزش ز یزدان آمده. خاقانی. نپذیرد ز کس حوالۀ رزق که ضماندار رزق یزدان است. خاقانی. فضل یزدان در ضمان عمر اوست عمر او هم در ضمان ملک باد. خاقانی. پیشت آرم ذات یزدان راشفیع کش عطا بخش و توانا دیده ام. خاقانی. به یزدان که تا در جهان بوده ام به می دامن لب نیالوده ام. نظامی. گفت یزدان ما علی الاعمی حرج کی نهد بر ما حرج رب الفرج. مولوی. بجز یزدان در ارزاق را کس نه بستن می تواندنی گشادن. علی شطرنجی. ، به عقیدۀ فارسیان پیش از اسلام نام فرشته ای که فاعل خیر باشد و هرگز از وی شر نیاید و آفرینندۀ خیر را یزدان و آفرینندۀ شر را اهریمن گویند. (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). خالق خیر به زعم مجوس. (مفاتیح). یکی از دو خدای ثنویان. مقابل اهریمن. (یادداشت مؤلف) : بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت اهریمن و یزدان کند. عنصری
یکی از نامهای خداوند تبارک و تعالی جل شأنه. (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از غیاث) (از فرهنگ جهانگیری). ایزد: چو بیچاره گشتند و فریاد جستند بر ایشان ببخشود یزدان گرگر. دقیقی. نگفتم سه روز این سخن را به کس مگر پیش یزدان فریادرس. فردوسی. بنالم ز تو پیش یزدان پاک خروشان و بر سر پراکنده خاک. فردوسی. چو پروردگارش چنان آفرید تو بر بند یزدان نیابی کلید. فردوسی. از آن گه که یزدان جهان آفرید چو تو پهلوان در جهان کس ندید. فردوسی. جهانیان را بسیار امیدهاست بدو وفا کناد به فضل آن امیدها یزدان. فرخی. زمین ز عدل تو بغداد دیگر است امروز تو چون خلیفۀ بغداد نایب یزدان. فرخی. ملک زاده مسعود محمود غازی که بختش جوان باد و یزدانش یاور. فرخی. خسرو مشرق که یزدانش به هرجا ناصر است هرکه او یزدان پرستد ناصرش یزدان بود. عنصری. به هرکس آن دهد یزدان که شاید. (ویس و رامین). به یزدان ز دین و دل افروختن رسد مرد، نز خویشتن سوختن. اسدی. ز یزدان شمر نیک و بدها درست که گردون یکی ناتوان همچو تست. اسدی. من آن دارم طمع کاین دل طمع را ندارد در دو عالم جز به یزدان. ناصرخسرو. نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد نماند فرمان در خلق خویش یزدان را. ناصرخسرو. نه هرچه آن ندانی آن نه علم است که داند حکمت یزدان سراسر. ناصرخسرو. دشوار این زمانۀ بدفعل را آسان به زهد و طاعت یزدان کنم. ناصرخسرو. آنچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد کار آن مرتبه دارد که بود یزدانی. انوری. خلق باری کیست کآمرزد گناه بندگان بنده را توقیع آمرزش ز یزدان آمده. خاقانی. نپذیرد ز کس حوالۀ رزق که ضماندار رزق یزدان است. خاقانی. فضل یزدان در ضمان عمر اوست عمر او هم در ضمان ملک باد. خاقانی. پیشت آرم ذات یزدان راشفیع کش عطا بخش و توانا دیده ام. خاقانی. به یزدان که تا در جهان بوده ام به می دامن لب نیالوده ام. نظامی. گفت یزدان ما علی الاعمی حرج کی نهد بر ما حرج رب الفرج. مولوی. بجز یزدان در ارزاق را کس نه بستن می تواندنی گشادن. علی شطرنجی. ، به عقیدۀ فارسیان پیش از اسلام نام فرشته ای که فاعل خیر باشد و هرگز از وی شر نیاید و آفرینندۀ خیر را یزدان و آفرینندۀ شر را اهریمن گویند. (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). خالق خیر به زعم مجوس. (مفاتیح). یکی از دو خدای ثنویان. مقابل اهریمن. (یادداشت مؤلف) : بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون مانوی را حجت اهریمن و یزدان کند. عنصری