جدول جو
جدول جو

معنی یاپل - جستجوی لغت در جدول جو

یاپل
(جِ)
دهی است از بخش دیواندره شهرستان سنندج. 120 تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

قطعه پارچه ای پر شده از ابر یا پنبه که برای خوش حالت نشان دادن شانه ها، از زیر به سرشانه های لباس وصل می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یال
تصویر یال
موهای گردن اسب و شیر،
هیکل، اندام، گردن
یال و کوپال: کنایه از هیکل و اندام قوی، برز و بالا
یال و کوپال برکشیدن: کنایه از نشان دادن زور بازو، قدرت نمایی کردن، برای مثال عجب یال و کوپال برمی کشی / غباری به گردون چه سرمی کشی (نورالدین ظهوری - لغتنامه - یال)
فرهنگ فارسی عمید
نوعی جغد بزرگ، از شاه بوف خردتر است و مثل شاه بوف شاخ دارد، (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یال)
گردن باشد. (لغت فرس اسدی). به معنی گردن باشد مطلقاً، اعم از گردن انسان و حیوان دیگر و به عربی عنق گویند. (برهان). گردن. (آنندراج). عنق. (غیاث اللغات). گردن و عنق. (ناظم الاطباء)، بیخ گردن را گفته اند. (برهان). بن گردن. (سروری). بیخ گردن. (ناظم الاطباء). محل اتصال گردن به تن یا به کتف و شانه و دوش ازدو سوی. جایگاه گرز. سر بازو. سر شانه:
ببوسید مادر دو یال و برش
همی آفرین خواند بر پیکرش.
فردوسی.
نشانده سیاوش بخاک اندرون
بر و یال و مویش شده غرق خون.
فردوسی.
مهان جهان بردریدند پاک
همی ریختند از بر یال خاک.
فردوسی.
به ایرانیان گفت گیو دلیر
که یال یلان دارد (کیخسرو) و چنگ شیر.
فردوسی.
به انگشت رخساره برکند زال
پراکند خاک از بر تاج و یال.
فردوسی.
بپای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من.
فردوسی.
مکن تکیه بر گرز و کوپال خود
بدزد از کمند گوان یال خود.
فردوسی.
به زخم عمود و به کوپالشان
همی خرد شد پهلو و یالشان.
فردوسی.
بدان خسروی یال و آن چنگ اوی
بدان رفتن و جاه و فرهنگ اوی.
فردوسی.
بر این شاخ و این یال و بازو و کفت
هنرمند باشی نباشد شگفت.
فردوسی.
تو چندین همی با من افسون کنی
که تا چنبر از یال بیرون کنی.
فردوسی.
یکی نیزه زد همچو آذرگشسب
ز کوهه ببردش سوی یال اسب.
فردوسی.
همی گفت شاهی کنی یک زمان
نشینی بر تخت زر شادمان
به از بندگی توختن شست سال
پراکنده گنج و برآورده یال.
فردوسی.
آن کجا تیغش بر گرگ فروآرد پشت
آن کجا گرزش بر پیل فروکوبد یال.
فرخی.
بر پیل به دو پاره کند گرز تو دندان
بر شیر به دو نیمه کند خنجر تو یال.
فرخی.
چنین یال و بازو و آن زور و برز
نشاید که آساید ازتیغ و گرز.
اسدی.
بدین یال و گرز و بر و گردگاه
چه سنجد به چنگال او کینه خواه.
اسدی.
چران گردش اندر نوند سمند
گره کرده بر یال خم کمند.
(گرشاسب نامه).
چون زین زمانه کوفت یالت را
کمتر کنی این دویدن ترّه.
ناصرخسرو.
بر و بازوی و یال خود دیده ای
تن خویشتن را پسندیده ای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
روبهی کز بیم جان هرگز نگردد گرد شیر
گر عنایت یابد از تو بشکند بر شیر یال.
معزی.
به سخا و بزرگواری خویش
ببر از یال من چکاچک کاج.
سوزنی.
او بوق من به هار مزعفر همی کند
من یال او به کاج معصفر همی کنم.
سوزنی.
بیال و گردن او برشدندو باز پرند
بسی ادیم گران در میان کوی تمیم.
سوزنی.
ناقه ای کو پای بر یالش نهد
بوسه گه هم پای و هم یالش کنم.
خاقانی.
سلطان طغرل خوب چهره بغایت بود... تمام قد فراخ بر و سینه و افراشته یال. (راحه الصدور راوندی). سلطان ملکشاه صورتی خوب داشت و قدی تمام، یالی افراشته وبازویی قوی. (راحه الصدور).
جوان اگر چه قوی یال و پیلتن باشد
به جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند.
سعدی (گلستان).
- با فر و یال، با شکوه و قوی:
بدین برز و بالا و این فر و یال
به هر دانش از هر کسی بی همال.
فردوسی.
نهانش همی داشت تا هفت سال
یکی شاه فش گشت با فر و یال.
فردوسی.
- برز و یال، گردن و قامت و اندام:
به زور تن و چهره و برز و یال
شد این اسرت از سروران بیهمال.
اسدی.
- بر و یال، گردن و دوش و سینه:
وزآن پس بیازید (رستم) چون شیر جنگ
گرفت آن بر و یال جنگی نهنگ.
فردوسی.
نشانده سیاوش به خاک اندرون
بر و یال و مویش شده غرق خون.
فردوسی.
سلاح من اربا منستی کنون
بر و یال تو کردمی غرق خون.
فردوسی.
کنون صد پسر جوی هم سال اوی
به بالا و چهر وبر و یال اوی.
فردوسی.
دو چشم گوزن و بر و یال شیر
نشد دیده از دیدنش هیچ سیر.
فردوسی.
من از دور دیدم بر و یال اوی
چنان برز و بالاو کوپال اوی.
فردوسی.
بود بی گمان پاک فرزند من
ز تخم و بر و یال و پیوند من.
فردوسی.
چو خاقان بدیدش به بر در گرفت
بماند از بر و یال پیران شگفت.
فردوسی.
ستبرست بازوت چون ران شیر
بر و یال چون اژدهای دلیر.
فردوسی.
- پشت و یال، یال و پشت گردن و قسمت فوقانی بدن:
زشت بار است ای برادر بار آز
دور بفکن بار آز از پشت و یال.
ناصرخسرو.
- تن و یال، گردن و تن. پیکر:
خورش آن بود سال تا سالشان
که آکنده گردد تن و یالشان.
فردوسی.
- خر بی یال و دم، احمق. نادان. جاهل. (یادداشت مؤلف).
- دوش و یال، یال و کتف:
ز دیبا نه برداشتی دوش و یال
مگر چهر گلنار دیدی به فال.
فردوسی.
- سر و یال، سر و گردن:
غمین گشت رستم بیازید چنگ
گرفت آن سر و یال جنگی پلنگ.
فردوسی.
- سفت و یال، یال و سفت. یال و کتف:
برو برنشسته یکی پهلوان
ابا فر و با سفت و یال گوان.
فردوسی.
- شاخ و یال، یال و شاخ. گردن و سینه و پاها:
بدین برز و بالا و این شاخ و یال
به گیتی کسی نیست وی را همال.
فردوسی.
ز لشکر هر آن کس که آن زخم دید
بر آن شاخ و یال آفرین گسترید.
فردوسی.
بر آن برز و بالا وآن شاخ و یال
که گفتی برو برگذشتست سال.
فردوسی.
برآمد بر این کار برچند سال
چو پیلی شد آن کرم با شاخ و یال.
فردوسی.
- شیر بی یال و دم، اسمی بی مسمی. وجودی دور از عوامل وجود.
- فرق و یال، سر و گردن:
سیل طمع برد ترا آبروی
پای طمع کوفت ترا فرق و یال.
ناصرخسرو.
- کتف و یال، یال و کتف:
به بالای من پور سام است زال
ابا بازوی شیر و با کتف و یال.
فردوسی.
بر و کتف و یالش بمانند من
تو گویی که داننده برزد رسن.
فردوسی.
- یال آکندن، بالیدن. رشد کردن:
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا بیاکند یال.
فردوسی.
- یال افراختن، گردن افراختن. گردن فرازی کردن. سرافرازی کردن.سر و سینه و گردن را راست کردن. کشیدن گردن:
چو زانسو پرستندگان دید زال
کمان خواست از ترک و بفراخت یال.
فردوسی.
- ، قد علم کردن.
- ، بالیدن:
چو از پادشاهیش بیست و سه سال
گذر کرد شیروی بفراخت یال.
فردوسی.
- یال برآکندن، بالیدن. رشد کردن. رستن اندام. قوی شدن گردن و بر و سینه:
همی داشتندش چنین چار سال
چو شد سیر شیر و برآکند یال.
فردوسی.
خورش آن بود سال تا سال شان
که آکنده گردد بر و یالشان.
فردوسی.
- یال برآوردن، یال افراختن. بالیدن:
بپروردمش تا برآورد یال
شد اندر جهان سرور بی همال.
فردوسی.
- ، گردن کشیدن. سر برآوردن:
بپوشید ببر و برآورد یال
برو آفرین خواند بسیار زال.
فردوسی.
خروشان ز کابل همی رفت زال
فروهشته لفج و برآورده یال.
فردوسی.
زمانی در اندیشه بد زال زر
برآورد یال و بگسترد بر.
فردوسی.
سپر خواست از ریدک ترک زال
برانگیخت اسب و برآورد یال.
فردوسی.
- یال برافراختن، یال افراختن. بالیدن:
چنین تا برآمد بر این پنجسال
برافراخت آن کودک خرد یال.
فردوسی.
بدانگه که کودک برافراخت یال
بر شاه کابل فرستاد زال.
فردوسی.
- ، سرکشیدن. سرافرازی کردن:
یکی از ریاضی برافراخت یال
یکی هندسی برگشاد از خیال.
نظامی.
- ، متوجه شدن. توجه کردن:
کسی سوی رستم فرستاد زال
که لختی به چاره برافراز یال.
فردوسی.
- یال برتافتن، گردن پیچیدن. نافرمانی کردن:
هر که یال از طوق طوع شاه برتابد بقصد
تیغ قهرت... چون طوق گردیال باد.
سوزنی.
- یال برکشیدن، بالیدن. بزرگ شدن. قد کشیدن: چند نکت دیگر بود که آن به روزگار کودکی چون یال برکشید و پدر وی را ولیعهد کرد واقع شده بود. (تاریخ بیهقی). بر ایشان واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند. (تاریخ بیهقی).
- ، سرافرازی کردن:
ملک معمور و گنج مالامال
برکشد تنت را به گردون یال.
اوحدی.
- یال بستن، کردن کاری بطورگستاخی و غرور و خودبینی. (ناظم الاطباء). کنایه از برخود چیدن و تعریف نمودن. (آنندراج) :
همه اسبان بر او از شیهه خندند
چو بیند پیش خر هم یال بندند.
میریحیی شیرازی (از آنندراج).
آنکه می بندد به ما افتادگان یال از غرور
نی ز یک جا بشکند پشتش که صدجا بشکند.
سالک یزدی (از آنندراج).
حدیث سمش چون نیامد به دست
به وصف دمش خامه ام یال بست.
حاجی محمدجان قدسی (از آنندراج).
مرا چه جان که کشد بهر من کسی شمشیر
مرا چه حال که بر من کسی ببندد یال.
اسیر (از آنندراج).
- یال پیچیدن، پشت کردن. رفتن. رو گرداندن. (یادداشت مؤلف) :
زنی با جوالی میان پر ز کاه
همی بود پویان میان سپاه
سواری بیامد خرید آن جوال
ندادش بها و بپیچید یال.
فردوسی.
نهانی از آن پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد (گیو) پیچان کمند
بپیچید گیو سرافراز یال
کمند اندرافکند و کردش دوال.
فردوسی.
- یال تابیدن، سرباز زدن. نافرمانی کردن:
وگر زین که گفتم بتابید یال
گزینید گردن کشی را همال.
فردوسی.
- یال فراختن، یال برافراختن:
به آسمان و به بستان از آن سخن مه و سرو
همی فروزد چهر و همی فرازد یال.
سوزنی.
و رجوع به یال برافراختن در همین ترکیبات شود.
- یال فروبردن، فروبردن گردن به سینه و حالت استماع به خود گرفتن:
سپهبد چو بشنید گفتار زال
برافراخت گوش و فروبرد یال.
فردوسی.
- یال کشیدن، تأبی کردن. تن زدن. گردن کشی کردن. (یادداشت مؤلف) :
چو پیروز گردد کشد یال و شاخ
پدر پیر گشته نشسته به کاخ.
دقیقی.
از او رسیده بتو نقد صد هزار درم
ز بنده بودن او چون کشید باید یال.
عنصری.
- یال و دم کردن، بریدن یال و دم اسبان و این در مراسم عزاداری اعیان و بزرگان معمول بود. (از فرهنگ عامیانۀ جمالزاده).
- ، از بیخ و بن برکندن.
- یال و بر، پیکر و اندام. گردن و تن:
چنان بازگشتند هرکس که زیست
که بر یال و برشان بباید گریست.
فردوسی.
- یال و پشت، گردن و نیمۀ بالای تن:
اگر خود بمانی به گیتی دراز
ز رنج تن آید به رفتن نیاز
بدانگه که خم گیردت یال و پشت
بجز باد چیزی نداری به مشت.
فردوسی.
- یال و دم بوسی، تعبیری است ظرافت آمیز از معانقه و احوال پرسی. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده).
- یال و دم بوسیدن، به مزاح، یکدیگر را بوسیدن. (یادداشت مؤلف).
- یال و دم ساییده، صورت تحریف شدۀ پاردم ساییده است. پاردم به معنی رانکی و آن نواری است که پشت دو ران الاغ و قاطر قرار دهند و از دو سوی به پالان بندند و هرگاه الاغ یا قاطری چموش و سرکش باشد بر اثر لگد انداختن رانکی خود را می ساید بنابراین الاغ پاردم ساییده یعنی الاغ چموش و سرکش و از این روی پاردم ساییده به معنی قالتاق و ناقلا و ناجنس برای آدمیان استعمال می شود. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده).
- یال و دم جنباندن، اظهار وجود کردن. خودی نمودن.
- یال و سفت، گردن و سینه. شانه و گردن:
نمانی به ترکان بدین یال و سفت
به ایران ندانم ترا نیز جفت.
فردوسی.
به نستیهن گرد کلباد گفت
که این کوه خاراست با یال و سفت.
فردوسی.
- یال و شاخ، گردن و پا. قد و قامت. و پیکر و اندام:
چو سهراب را دید و آن یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ.
فردوسی.
بیامد چو نزدیک رستم رسید
همی بود تا یال و شاخش بدید.
فردوسی.
کجا گنجد اندر جهان فراخ
بدان فر و برز و بدان یال و شاخ.
فردوسی.
- یال و کفت، یال و دوش. یال و سفت:
از آن برز و بالا و آن یال و کفت
فروماند بینادل اندر شگفت.
فردوسی.
سواری چو بهرام با یال و کفت
بلند اشتری زیر و زخمی شگفت.
فردوسی.
- یال و کوپال، کنایه از کر و فر و تن و توش. (آنندراج). نظیر سر و سنبات در تداول عوام. (یادداشت مؤلف) :
عجب یال و کوپال بر می کشی
غباری به گردون چه سر می کشی.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
چهرۀ آل ترا ماه ندارد به خدا
یال و کوپال ترا شاه ندارد به خدا.
میرنجات (از آنندراج).
، قد و اندام و شکل و طرز و حالت. (ناظم الاطباء). قد و قواره و هیکل:
به بازی به کویند همسال من
به خاک اندرآمد چنین یال من.
فردوسی.
چو بگذشت چرخ از برش چند سال
یکی کودکی گشت با فر و یال.
فردوسی.
، بازو که از دوش باشد تا مرفق. (برهان). بازو یعنی از دوش تا آرنج و دست و هردو دست. (ناظم الاطباء) .بازوی مردم. (شرفنامۀ منیری)، روی و رخساره. (برهان) (ناظم الاطباء)، موی گردن اسب. (برهان) (غیاث). موی گردن اسب و استر و خر و آن ’مویال’ بوده مو را حذف کرده یال گویند. (انجمن آرا). موی گردن اسب و استر و خر و جز آن. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). بش. فش. پش. عرف. (یادداشت مؤلف). موی پس گردن جانوران. سیب. (منتهی الارب) :
همه یال اسبان پر از مشک و می
پراکنده دیناردر زیر پی.
فردوسی.
بمالید دستش ابر چشم و روی
بر و یال می سود و بشخود موی.
فردوسی.
همی رفت با او تهمتن بهم
بدان تانباشد سپهبد دژم...
همه یال اسب از کران تا کران
براندوده مشک و می و زعفران.
فردوسی.
، یل و پهلوان. (ناظم الاطباء)، زور و قوت و قدرت. (ناظم الاطباء). شعوری بنقل از مجمع الفرس یال را به معنی زور کردن آورده است. (لسان العجم ج 1 ورق 445)، گنبد آسمان، تاج مرغان، طراز و ریشه. (ناظم الاطباء)، مستی حیوانات را نیز یال گویند، چه هر حیوانی که مست شود گویند ’به یال آمده است’. (برهان) (آنندراج). مستی حیوانات و گشنی آنها. (ناظم الاطباء)،
{{صفت}} تناور و جسیم و کلان و زوردار و توانا. (ناظم الاطباء)، مست. (جهانگیری از معیار جمالی) (آنندراج) (سروری) (ناظم الاطباء)، زیانکار، آنکه در هر چیزی تدبیر میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مخفف عیال، (برهان قاطع چ معین)، فرزند و عیال، (برهان)، خدمتکار و نوکر، (ناظم الاطباء)، عیال، (سروری)، اهل و عیال، و رجوع به یالمند شود
لغت نامه دهخدا
ییل، (دانشگاه یال) دانشگاهی که بانی آن الیهویال است و آن را به سال 1701 میلادی در نیوهاون (کنکتی کوت) تأسیس کرد
لغت نامه دهخدا
(پُلُ)
پلوئی که لوبیا در آن کنند اعم از لوبیای سبز (تازه) یا دانۀ لوبیای رسیدۀ خشک کرده
لغت نامه دهخدا
شهری است در ایتالیا، کنار خلیج ناپل و در 188 هزارگزی جنوب شرقی رم واقع است، جمعیت این شهر 102800 نفر است، در این شهر کتابخانه ها و موزه ها و نمایشگاههای آثار گرانبهای هنری و قصرها و کلیساهای زیبائی وجود دارد، بازرگانی آن مهم است و صنایع کشتی سازی و تصفیۀ نفت آن قابل توجه است
نام بخشی قدیمی از ایتالیا شامل قسمت جنوبی شبه جزیره مزبور
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
دهی است از بخش نور شهرستان آمل در 7 هزارگزی باختری بلده و چهل و دو هزارگزی خاور شوسۀ چالوس (حدود کندوان) با 250 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) ، موضعی به تته رستاق نور مازندران. (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 111)
لغت نامه دهخدا
(پِ)
نهری است در شیلی که از سلسلۀ جبال آند سرازیر میشود و از ایالت سانتیاکو و گون گو گذشته و پس از طی مسافت 220 هزارگز به بحر محیط میریزد از مجرای آن فقط سیزده هزار گز برای کشتی رانی خوب است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
حاکم نشین ناحیۀ ’ان’ بخش ’ورون’. سکنۀ آن 2126 تن است
لغت نامه دهخدا
(پُ)
موضعی است به خوزستان
لغت نامه دهخدا
تصویری از اپل
تصویر اپل
فرانسوی سرشانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راپل
تصویر راپل
فرانسوی یادآوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یال
تصویر یال
گردن باشد، بیخ گردن را نیز گفته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اپل
تصویر اپل
((اَ پِ))
از زبان های برنامه نویسی کامپیوتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اپل
تصویر اپل
((اِ پُ))
بالشتکی که داخل آن را با ابر و پنبه و مانند آن پر می کنند و برای خوش حالت نشان دادن سرشانه ها از زیر به قسمت داخلی سرشانه یا میان رویه و آستری می دوزند، سردوشی افسری، شانه، دوش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یال
تصویر یال
گردن، بن گردن، موی گردن اسب، زور، قدرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اپل
تصویر اپل
سرشانه
فرهنگ واژه فارسی سره
گردن، زور، قدرت، قوه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام روستایی در نور
فرهنگ گویش مازندرانی
سو، طرف، بلندی، بالای کوه، گردنه
فرهنگ گویش مازندرانی